عاشقانه
از خودم، از همه دور
در دِهی سرد و نمور
در کنارِ گذری
بی هیاهوی عبور
می نشینم به امیدی که شَوَم؛
زنده به گور !
چه کسی می داند...
پشتِ این چهره ی بی روح و عبوس
در پسِ غربتِ یک قاب تَرَکخوردهی پوچ
که نشستهست...
در این سینهی خالیشده از هرچه که هست؛
کوهی از احساس است...
مملو از حسِ غرور.
آن که باید باشد؛
محرمِ این دلِ بی سنگِ صبور
و زَند قلبِ مرا
گِره با شادی و شور...
نیست
افسوس که دور است از این حالوهوا
خیلی دور!
در دِهی سرد و نمور
در کنارِ گذری
بی هیاهوی عبور
می نشینم به امیدی که شَوَم؛
زنده به گور !
چه کسی می داند...
پشتِ این چهره ی بی روح و عبوس
در پسِ غربتِ یک قاب تَرَکخوردهی پوچ
که نشستهست...
در این سینهی خالیشده از هرچه که هست؛
کوهی از احساس است...
مملو از حسِ غرور.
آن که باید باشد؛
محرمِ این دلِ بی سنگِ صبور
و زَند قلبِ مرا
گِره با شادی و شور...
نیست
افسوس که دور است از این حالوهوا
خیلی دور!
۹.۵k
۱۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.