من تاشب در این بهت و حیرت ماندم
من تاشب در این بهت و حیرت ماندم
که این سوتفاهم چرا بوجود امده است
چند بار شماره شما را گرفتم ولی جواب ندادید ...
شب مسعود را دیدم .
گفت
با فرناز صحبت کردم می روم ساوه
او را ببینم
گفتم منم می ایم
شاید پریا مریم اذر کسی از خانوم ها باشد دلتنگم و نیاز شدیدی دارم با یک خانوم حرف بزنم ...
مسعودخندید و گفت تو که با پریا جور شدی
اذر و مریم هم مرتب تماس دارند
میدونم
میخواهی من تنها نباشم .
دمتگرم بریم
امدیم
یادت هست ؟؟
شانس سیاه من و اغاز همه بدختی ها
ازاده انجا بود و امد سلام داد
شما فکر کردی من ب خاطر ازاده امده ام . و دیگر هیچ سراغی از من نگرفتی
البته انقدر مشغله فکری داشتی که
حایی در ذهنت برای من و زندگی من نبود
تو با مسعود از دانشگاه بیرون رفتی و من ماندم پای صحبت ازاده و تعریف هایش از رضا و خاستگار جدیدش سعید
تعریف میکرد تا قلب مرا بسوزاند . نمی دانست من در دام پریا اسیر م و از این اسارت لذت می برم
یادت هست زود امدید
هردو ناراحت و غمگین
مسعود عصبانی و تو چشمانت قرمز از اشک
با من سرسنگین بودی چون مرا مقصر می دانستی ؟
یادت هست ؟
امید وارم دقیق بخوانی و به یاد آوری ...
وقتی امدی باز مرا با ازاده دیدی ...
بخت نامراد و سیاه من یکی از دوستان نزدیک پریا هم مرا با ازاده دید
اینها را در ذهن داشته باش تا ادامه را تعریف کنم
ملاقات انروز من و ازاده کاملا تصاوفی بود و برای تنها نبودن مسعود به ساوه امدم ولی اغاز بدبختی من شد ....
اخر ترم بود و بعضی از کلاس ها تمام و فصل امتحانات ....
یادت هست ؟؟
گفتم زنگ بزن ....!!!
مسعود در راه برگشت ان مسعود با نشاطی نبود که میخواند و دیالوگ می گفت و سیگار می کشید
من ناراحت از ناراحتی و سوتفاهم ذهن تو
درحضور مسعود هم نمیخواستم از تصمیم تو در مورد ازدواج بگویم احساس کردم اشک شما و اخم مسعود
موضوعی دیگر داشته باشد ....
در راه برگشت من خسته و افسرده از وقاحت ازاده که می خواست با تعریف از رضا و سعید مرا با تحقیر کند و مدام تکرار میکرد
که
((میدونم ناراحت میشی و حسودی میکنی ولی گفتم بدونی که جواب من به شما منفیه ))
از ناراحتی مسعود از اشک چشم شما و
دلتنگی پریا با هزاران رقیب تاق و جفت .که داشتم
فرناز
خواهش میکنم دقیق بخوان اگر فرصت داری دوباره بخوان تا بدانی
من (مرتضی . که انطور زیر زخم زبان تو قرار گرفتم . خودم در چه اتشی می سوختم )
حال مسعود انقدر خراب بود که من از ازاده نگفتم او هم نپرسید
اگر میگفتم
مطمئن بودم حالی از ازاده می گرفت که جرآت نکند نام مرا بیاورد .
از مسعود پرسیدم با فرناز چه کردی ؟ زود برگشتی !!!
مسعود گفت
مرتضی دست به دلم نزار
فرناز پاک ازین رو به اون رو شده
پایان ۷۰
که این سوتفاهم چرا بوجود امده است
چند بار شماره شما را گرفتم ولی جواب ندادید ...
شب مسعود را دیدم .
گفت
با فرناز صحبت کردم می روم ساوه
او را ببینم
گفتم منم می ایم
شاید پریا مریم اذر کسی از خانوم ها باشد دلتنگم و نیاز شدیدی دارم با یک خانوم حرف بزنم ...
مسعودخندید و گفت تو که با پریا جور شدی
اذر و مریم هم مرتب تماس دارند
میدونم
میخواهی من تنها نباشم .
دمتگرم بریم
امدیم
یادت هست ؟؟
شانس سیاه من و اغاز همه بدختی ها
ازاده انجا بود و امد سلام داد
شما فکر کردی من ب خاطر ازاده امده ام . و دیگر هیچ سراغی از من نگرفتی
البته انقدر مشغله فکری داشتی که
حایی در ذهنت برای من و زندگی من نبود
تو با مسعود از دانشگاه بیرون رفتی و من ماندم پای صحبت ازاده و تعریف هایش از رضا و خاستگار جدیدش سعید
تعریف میکرد تا قلب مرا بسوزاند . نمی دانست من در دام پریا اسیر م و از این اسارت لذت می برم
یادت هست زود امدید
هردو ناراحت و غمگین
مسعود عصبانی و تو چشمانت قرمز از اشک
با من سرسنگین بودی چون مرا مقصر می دانستی ؟
یادت هست ؟
امید وارم دقیق بخوانی و به یاد آوری ...
وقتی امدی باز مرا با ازاده دیدی ...
بخت نامراد و سیاه من یکی از دوستان نزدیک پریا هم مرا با ازاده دید
اینها را در ذهن داشته باش تا ادامه را تعریف کنم
ملاقات انروز من و ازاده کاملا تصاوفی بود و برای تنها نبودن مسعود به ساوه امدم ولی اغاز بدبختی من شد ....
اخر ترم بود و بعضی از کلاس ها تمام و فصل امتحانات ....
یادت هست ؟؟
گفتم زنگ بزن ....!!!
مسعود در راه برگشت ان مسعود با نشاطی نبود که میخواند و دیالوگ می گفت و سیگار می کشید
من ناراحت از ناراحتی و سوتفاهم ذهن تو
درحضور مسعود هم نمیخواستم از تصمیم تو در مورد ازدواج بگویم احساس کردم اشک شما و اخم مسعود
موضوعی دیگر داشته باشد ....
در راه برگشت من خسته و افسرده از وقاحت ازاده که می خواست با تعریف از رضا و سعید مرا با تحقیر کند و مدام تکرار میکرد
که
((میدونم ناراحت میشی و حسودی میکنی ولی گفتم بدونی که جواب من به شما منفیه ))
از ناراحتی مسعود از اشک چشم شما و
دلتنگی پریا با هزاران رقیب تاق و جفت .که داشتم
فرناز
خواهش میکنم دقیق بخوان اگر فرصت داری دوباره بخوان تا بدانی
من (مرتضی . که انطور زیر زخم زبان تو قرار گرفتم . خودم در چه اتشی می سوختم )
حال مسعود انقدر خراب بود که من از ازاده نگفتم او هم نپرسید
اگر میگفتم
مطمئن بودم حالی از ازاده می گرفت که جرآت نکند نام مرا بیاورد .
از مسعود پرسیدم با فرناز چه کردی ؟ زود برگشتی !!!
مسعود گفت
مرتضی دست به دلم نزار
فرناز پاک ازین رو به اون رو شده
پایان ۷۰
۴.۸k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.