دنیای دروغین پارت دوم
_می خوام فرار کنم.»
این بار صدایش حتی آرام تر بود.
_برای چی؟»
_واقعا نمی بینی نائومی؟ اینجا...اینجا مثل دخمه می مونه...وقتی به این فکر می کنم که شاید مجبور بشم تا آخر عمرم اینجا بمونم نفسم بند میاد. همینطور اینجا بشینیم ، در و دیوار رو نگاه کنیم و منتظر یه معجزه باشیم. آخرش انقدر اینجا شکنجه می شیم تا بمیریم.»
_بس کن کیارو. اینجا نوانخانه اس نه اردوگاه مرگ آشویتس»
_تو هر اسمی که دوست داری روش بذار. من هفته بعد از اینجا میرم ، تو هم اگر میخوای بیا.»
کیارو با عجله رفت. چنان در پیچ راهرو ناپدید شد که گویی هیچ وقت آنجا نبوده. نائومی همانجا در سایه روشن دیوار ایستاد و به موزائیک های لب پر شده کف زمین خیره شد. فرار کردن به زبان ساده بود ، ولی در واقعیت...اصلا کسی تا امروز از نوانخانه فرار کرده بود؟
بعید بود. کاری پر خطر و احتمالاً بی نتیجه که در بهترین حالت ممکن ، منجر به آوارگی در خیابان ها می شد. ولی تا روز کریسمس ، نائومی نتوانست حتی یک ثانیه از فکر حرف های کیارو بیرون بیاید.
خودش چند نفر را می شناخت که تا هجده سالگی در نوانخانه بودند و سپس مانند حشراتی مزاحم به بیرون رانده شده بودند؟ احتمالا تعدادشان بیشتر از آن بود که بتواند نام تک تکشان را به خاطر بیاورد. قانون نانوشتهای در آنجا وجود داشت که کسی حاضر به پذیرفتنش نبود. اکثرا ترجیح می دادند حتی با علم به اینکه این قاعده همیشه وجود داشته و دارد ، امیدشان را تا آخرین لحظه حفظ کنند.
اگر سن از چهارده سال می گذشت ، شانس فرد نیز برای یافتن خانواده ای جدید به یک سوم کاهش می یافت. هیچکس دوست نداشت مسئولیت نوجوانی را بپذیرد که حتی مال خودش نبود.
او و کیارو چند سال دیگر فرصت داشتند؟ موقعی که چهارده ساله می شدند ، هنوز هم می توانستند امیدوار باشند؟
سه روز به کریسمس مانده بود که نائومی تصمیمش را گرفت. درباره اش زیاد فکر کرده بود و در طول این مدت ، خیلی کم پیش می آمد که او و کیارو صحبتی طولانی داشته باشند. نه اینکه از یکدیگر دلخور باشند ، نه. فقط اینکه ذهن هردویشان به شدت درگیر بود.
فکر و ذکر کیارو فرار بود و نائومی هر لحظه در این فکر بود که آیا هدف کیارو درست است یا نه.
دقیقا در لحظه آخر ، نائومی تصمیمش را به کیارو گفت.
_منم میام.»
این دو کلمه ساده تر از چیزی بودند که تصور می کرد. به قدری ساده آنها را به زبان آورد ، گویی که دارد اسمش را می گوید. لبخندی از سر پیروزی و آسودگی خاطر بر لبان کیارو نقش بست.
کامنت فراموش نشه
نویسندگان : زهرا : zah.otaku
مهشید : GORDAFARIN۶۶۶
این بار صدایش حتی آرام تر بود.
_برای چی؟»
_واقعا نمی بینی نائومی؟ اینجا...اینجا مثل دخمه می مونه...وقتی به این فکر می کنم که شاید مجبور بشم تا آخر عمرم اینجا بمونم نفسم بند میاد. همینطور اینجا بشینیم ، در و دیوار رو نگاه کنیم و منتظر یه معجزه باشیم. آخرش انقدر اینجا شکنجه می شیم تا بمیریم.»
_بس کن کیارو. اینجا نوانخانه اس نه اردوگاه مرگ آشویتس»
_تو هر اسمی که دوست داری روش بذار. من هفته بعد از اینجا میرم ، تو هم اگر میخوای بیا.»
کیارو با عجله رفت. چنان در پیچ راهرو ناپدید شد که گویی هیچ وقت آنجا نبوده. نائومی همانجا در سایه روشن دیوار ایستاد و به موزائیک های لب پر شده کف زمین خیره شد. فرار کردن به زبان ساده بود ، ولی در واقعیت...اصلا کسی تا امروز از نوانخانه فرار کرده بود؟
بعید بود. کاری پر خطر و احتمالاً بی نتیجه که در بهترین حالت ممکن ، منجر به آوارگی در خیابان ها می شد. ولی تا روز کریسمس ، نائومی نتوانست حتی یک ثانیه از فکر حرف های کیارو بیرون بیاید.
خودش چند نفر را می شناخت که تا هجده سالگی در نوانخانه بودند و سپس مانند حشراتی مزاحم به بیرون رانده شده بودند؟ احتمالا تعدادشان بیشتر از آن بود که بتواند نام تک تکشان را به خاطر بیاورد. قانون نانوشتهای در آنجا وجود داشت که کسی حاضر به پذیرفتنش نبود. اکثرا ترجیح می دادند حتی با علم به اینکه این قاعده همیشه وجود داشته و دارد ، امیدشان را تا آخرین لحظه حفظ کنند.
اگر سن از چهارده سال می گذشت ، شانس فرد نیز برای یافتن خانواده ای جدید به یک سوم کاهش می یافت. هیچکس دوست نداشت مسئولیت نوجوانی را بپذیرد که حتی مال خودش نبود.
او و کیارو چند سال دیگر فرصت داشتند؟ موقعی که چهارده ساله می شدند ، هنوز هم می توانستند امیدوار باشند؟
سه روز به کریسمس مانده بود که نائومی تصمیمش را گرفت. درباره اش زیاد فکر کرده بود و در طول این مدت ، خیلی کم پیش می آمد که او و کیارو صحبتی طولانی داشته باشند. نه اینکه از یکدیگر دلخور باشند ، نه. فقط اینکه ذهن هردویشان به شدت درگیر بود.
فکر و ذکر کیارو فرار بود و نائومی هر لحظه در این فکر بود که آیا هدف کیارو درست است یا نه.
دقیقا در لحظه آخر ، نائومی تصمیمش را به کیارو گفت.
_منم میام.»
این دو کلمه ساده تر از چیزی بودند که تصور می کرد. به قدری ساده آنها را به زبان آورد ، گویی که دارد اسمش را می گوید. لبخندی از سر پیروزی و آسودگی خاطر بر لبان کیارو نقش بست.
کامنت فراموش نشه
نویسندگان : زهرا : zah.otaku
مهشید : GORDAFARIN۶۶۶
۳.۶k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.