رمان شینیگامی پارت هشتم
خوب می دانست که کلاریس کی است. می دانست که صاحب یکی از قوی ترین و کشندهترین موهبت های دنیاست.می دانست که کلاریس اگر بخواهد قتلی انجام بدهد ، جوری این کار را می کند که تا مدت ها ، و حتی تا ابد ، کسی متوجه نشود قتلی رخ داده.اما هنوز هم نمی توانست رو به روی خودش ، غیر از دختری شانزده ساله که با ناخن های لاک زده اش روی میز به آرامی ضرب گرفته بود ، چیزی ببیند.اولین باری را که صدای کلاریس را شنید خوب به یاد داشت. اولین باری که او را دید. و کلاریس از آن لحظه ، تبدیل به یک عنصر ثابت زندگی اوداساکو شده بود. دختربچهای سیزده ساله که با سوئیشرت قرمز تیره و کفش های کتانی سفید کهنه که از خیابان کناری به سمتش می دود. موهای کوتاه و سیاهش صورتش را قاب گرفته بودند و چند تار مو هم روی صورتش افتاده بود.چشم های سیاه دختر علی رغم رنگ تیره ای که داشتند ، سرشار از نور و درخشش بودند.
_اودا سان ، من به کمکتون نیاز دارم.»
که از زبان کلاریس چنین چیزی شنیده شد:«اودا ثان ، من ا امااتون ایاز داهم.» دفترچه ای با کاغذهای قهوه ای رنگ را که توی دستش آماده نگه داشته بود ، بالا گرفت و صفحه اولش را به اوداساکو نشان داد.
_من کلاریس لیسپکتور هستم. فکر نکنم شما منو به این اسم بشناسید.معمولا بهم میگن شینیگامی.من میخوام از این اسم دور بشم.» حالا همان کلاریس لیسپکتور هنوز توی یوکوهاما بود و به حرفش عمل کرده بود.تمام تلاشش را کرده بود تا اسم شینیگامی را به فراموشی بسپارد.انگار نه انگار که در دوره ای از زندگی اش به این اسم صدا می شده.قدش بلندتر شده بود ، حرف زدنش پیشرفت کرده و قابل فهم تر شده بود. موهایش هنوز هم کوتاه بودند و دیدن دست هایش بدون لکه های رنگ ، خراش و لاک ناخن تقریبا محال بود. وقتی متوجه شده بود که کلاریس در جزیره جیندو زندگی می کرده ، سعی کرد درباره اش اطلاعاتی کسب کند.ولی تنها چیزی که پیدا کرد ، این بود که تقریبا دو روز بعد از رفتن کلاریس از کره جنوبی ، دختربچه یازده ساله ای که از مهره پنج و شش فلج بوده ، در دریا خودکشی کرده.اوداساکو اوایل درباره کلاریس مردد و حتی شاید کمی ناراحت بود.ولی بعد از گذشت سه ماه ، دیگر حتی یک بار هم ذره ای احساس ناراحتی نکرده بود.به خودش قول داده بود که همیشه چهره واقعی کلاریس را ببیند.نه آن چیزی که غریبه ها درباره اش فکر می کنند. به خصوص وقتی کلاریس را در حال نقاشی کردن می دید(که تقریبا نود درصد مواقع را تشکیل می داد) می فهمید که آن دختر با آن دنیای غرق در سکوتش ، بیش از هر کدام از هم سن و سالان خود لایق زندگی کردن است.
_اودا سان ، من به کمکتون نیاز دارم.»
که از زبان کلاریس چنین چیزی شنیده شد:«اودا ثان ، من ا امااتون ایاز داهم.» دفترچه ای با کاغذهای قهوه ای رنگ را که توی دستش آماده نگه داشته بود ، بالا گرفت و صفحه اولش را به اوداساکو نشان داد.
_من کلاریس لیسپکتور هستم. فکر نکنم شما منو به این اسم بشناسید.معمولا بهم میگن شینیگامی.من میخوام از این اسم دور بشم.» حالا همان کلاریس لیسپکتور هنوز توی یوکوهاما بود و به حرفش عمل کرده بود.تمام تلاشش را کرده بود تا اسم شینیگامی را به فراموشی بسپارد.انگار نه انگار که در دوره ای از زندگی اش به این اسم صدا می شده.قدش بلندتر شده بود ، حرف زدنش پیشرفت کرده و قابل فهم تر شده بود. موهایش هنوز هم کوتاه بودند و دیدن دست هایش بدون لکه های رنگ ، خراش و لاک ناخن تقریبا محال بود. وقتی متوجه شده بود که کلاریس در جزیره جیندو زندگی می کرده ، سعی کرد درباره اش اطلاعاتی کسب کند.ولی تنها چیزی که پیدا کرد ، این بود که تقریبا دو روز بعد از رفتن کلاریس از کره جنوبی ، دختربچه یازده ساله ای که از مهره پنج و شش فلج بوده ، در دریا خودکشی کرده.اوداساکو اوایل درباره کلاریس مردد و حتی شاید کمی ناراحت بود.ولی بعد از گذشت سه ماه ، دیگر حتی یک بار هم ذره ای احساس ناراحتی نکرده بود.به خودش قول داده بود که همیشه چهره واقعی کلاریس را ببیند.نه آن چیزی که غریبه ها درباره اش فکر می کنند. به خصوص وقتی کلاریس را در حال نقاشی کردن می دید(که تقریبا نود درصد مواقع را تشکیل می داد) می فهمید که آن دختر با آن دنیای غرق در سکوتش ، بیش از هر کدام از هم سن و سالان خود لایق زندگی کردن است.
۴.۳k
۱۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.