پایان نیافتنی
پایان نیافتنی
۶
کوک
هوففف توی راه خونه بودم که نگاهم افتاد رز های سفید توی ویترین گلفروشی سرمو انداختم پایین اههه نه دوباره نه...
خودمو کنترل کردم که اشک سمجم که توی چشمم جمع شده بود رو رها نکنم...
دوباره راه افتادم...
وقتی به خونه رسیدم همزمان گوشیم زنگ خورد...
مامان!
با تردید جواب دادم...
کوک. ا...الو
سه هوا. کوک...پسرم...خودتی؟
کوک. ما...مادر شما چرا...اتفاقی افتاده...
سه هوا. کوک پسرم خوبی ببینم به اسپانیا عادت کردی...
پوزخندی زدم...که چی؟...مگه مهمه اصلا؟
کوک. آره خیلی بهتر از جاهای دیگست...
سه هوا. هوم...عا پسرم من...خواستم بگم که...خب...تو..شاید باید که بر...برگردی...
کوک. خیلی جالبه من بازیچهی دستتون مادر؟
هر وقتی که بگید برم و هر وقت میلتون کشید و یادتون افتاد یه پسر...دارید اونموقع باید برگردم...
من کره هیچ کس و جایی رو ندارم...اسپانیا کشور و زندگی منه...
سه هوا. اینطوری نگو پسرم من و پدرت...
دیگه حوصلهی شنیدن این چرندیاتو ندارم...
گفتم. من باید برم...مراقب خودت و......همسرت باش...
درسته نگفتم پدر چون چند سال پیش پدرم واسم مرد...
خسته رفتم و دوشی گرفتم...
تهیونگ
سه روز بعد
توی بالکن نشسته بودم...
بوی کروسان تازه کافه طبقه پایین خونم میومد...
معدم صدایی داد...نه مثل اینکه واقعا گشنمه رفتم پایین و یه جعبه نون نوتلا گرفتم...
خب...حالا باید دوباره برگردم خونه؟...
نه...از اونجایی که یه پارک بزرگ نزدیک خونمه پس راه افتادم سمت اونجا...
نشستم روی نیمکت روبروی ی آبشار کوچیک و قشنگ که با ترتیب قشنگی که البته با اون نور های رنگی که بهش تزیین میداد فوران میکرد...
یهو قلبم درد گرفت خم شدم و دستمو روش فشار دادم...
این درد عذاب داره ولی درد روحم عذاب بیشتری بهم تحمیل میکنه...
دستمو سریع کردم توی جیب داخلی کت چرمم...
اوه نه داروهام نیستن...
به زور پاشدم ولی بعد دو قدم افتادم روی زمین و....
ادامه کامنت...
۶
کوک
هوففف توی راه خونه بودم که نگاهم افتاد رز های سفید توی ویترین گلفروشی سرمو انداختم پایین اههه نه دوباره نه...
خودمو کنترل کردم که اشک سمجم که توی چشمم جمع شده بود رو رها نکنم...
دوباره راه افتادم...
وقتی به خونه رسیدم همزمان گوشیم زنگ خورد...
مامان!
با تردید جواب دادم...
کوک. ا...الو
سه هوا. کوک...پسرم...خودتی؟
کوک. ما...مادر شما چرا...اتفاقی افتاده...
سه هوا. کوک پسرم خوبی ببینم به اسپانیا عادت کردی...
پوزخندی زدم...که چی؟...مگه مهمه اصلا؟
کوک. آره خیلی بهتر از جاهای دیگست...
سه هوا. هوم...عا پسرم من...خواستم بگم که...خب...تو..شاید باید که بر...برگردی...
کوک. خیلی جالبه من بازیچهی دستتون مادر؟
هر وقتی که بگید برم و هر وقت میلتون کشید و یادتون افتاد یه پسر...دارید اونموقع باید برگردم...
من کره هیچ کس و جایی رو ندارم...اسپانیا کشور و زندگی منه...
سه هوا. اینطوری نگو پسرم من و پدرت...
دیگه حوصلهی شنیدن این چرندیاتو ندارم...
گفتم. من باید برم...مراقب خودت و......همسرت باش...
درسته نگفتم پدر چون چند سال پیش پدرم واسم مرد...
خسته رفتم و دوشی گرفتم...
تهیونگ
سه روز بعد
توی بالکن نشسته بودم...
بوی کروسان تازه کافه طبقه پایین خونم میومد...
معدم صدایی داد...نه مثل اینکه واقعا گشنمه رفتم پایین و یه جعبه نون نوتلا گرفتم...
خب...حالا باید دوباره برگردم خونه؟...
نه...از اونجایی که یه پارک بزرگ نزدیک خونمه پس راه افتادم سمت اونجا...
نشستم روی نیمکت روبروی ی آبشار کوچیک و قشنگ که با ترتیب قشنگی که البته با اون نور های رنگی که بهش تزیین میداد فوران میکرد...
یهو قلبم درد گرفت خم شدم و دستمو روش فشار دادم...
این درد عذاب داره ولی درد روحم عذاب بیشتری بهم تحمیل میکنه...
دستمو سریع کردم توی جیب داخلی کت چرمم...
اوه نه داروهام نیستن...
به زور پاشدم ولی بعد دو قدم افتادم روی زمین و....
ادامه کامنت...
۲.۲k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.