از میان زباله ها پارت ۴۰
از میان زباله ها پارت ۴۰
نوید دستشو مشت کرد و محکم به دیوار کوبید:
خودشه
اشکان سرشو بین دستاش گرفت:
شماره ای که نازی هم داد همینه حتی به نرگس و الهه هم زنگ زدم شماره همون بود
+اره خودشه من هم که میگم همونه ولی اخه چرا؟
-نمیدونم
+میخوای چکار کنی؟
-باید قبل از اون که کاری بکنم تکلیفمو با ی نفر روشن کنم
+با کی؟
-با اونی که باعث این همه بدبختی شده
+چکار میخوای بکنی اشکان؟
-وایسا تماشا کن دیگه بسه هرچی سکوت کردم تا حالا انگیزه ای واسه جنگیدن نداشتم از الان به بعد باید کاری بکنم که بفهمه ی من ماست چقدر کره داره
+کار احمقانه ای نکنی
اشکان بدون اینکه جوابی بده گوشی موبایلشو از جیبش دراورد و شماره ی کسی رو گرفت و چند دقیقه بعد شروع به صحبت کرد:
.....+
-خانمت هست؟
.....+
-بگو من دارم میام اونجا باهاش کار دارم
......+
-چند دقیقه دیگه راه میوفتم
دیگه منتظر جواب نشد و گوشی رو قطع کرد و رو به نوید گفت:
تو هم با من میای؟
نوید با اکراه جواب داد:
میدونی که چشم دیدن اون جغد شومو ندارم
-باشه پس منو برسون خودت برگرد
+ماشین نداری؟
-ماشینم شده اندازه ی فرقون باید بدمش به اهن قراضه ای
+فدای سرت شکر خدا خودت سالمی برو حاظر شو بریم
-باشه
بسختی از روی تخت بلند شد و روی ویلچر برقی گرون قیمتش نشست و با دست های لرزون چرخ هاش رو بحرکت دراورد و از اتاق بیرون رفت سال ها بود که تو این خونه ی بزرگ تنها زندگی میکرد و بجز طلا و چندتا مستخدم دیگه کسی به خونه اش رفت و امد نکرده بود اما امروز اتفاق خیلی عجیبی افتاده بود امروز مهمان داشت اون هم بعد از ۱۵ سال امروز قرار بود مردی پا به خونه اش بذاره که سال ها پیش پا به قلبش گذاشته بود امروز حتما بهترین روز زندگیش بود چون قرار بود کسی رو که سال ها پیش از دست داده بود امروز ببینه دلیلشو نمیدونست اما اون قرار بود به خونه اش بیاد و این براش خوشحال کننده ترین خبری بود که میتونست بشنوه #از_میان_زباله_ها
نوید دستشو مشت کرد و محکم به دیوار کوبید:
خودشه
اشکان سرشو بین دستاش گرفت:
شماره ای که نازی هم داد همینه حتی به نرگس و الهه هم زنگ زدم شماره همون بود
+اره خودشه من هم که میگم همونه ولی اخه چرا؟
-نمیدونم
+میخوای چکار کنی؟
-باید قبل از اون که کاری بکنم تکلیفمو با ی نفر روشن کنم
+با کی؟
-با اونی که باعث این همه بدبختی شده
+چکار میخوای بکنی اشکان؟
-وایسا تماشا کن دیگه بسه هرچی سکوت کردم تا حالا انگیزه ای واسه جنگیدن نداشتم از الان به بعد باید کاری بکنم که بفهمه ی من ماست چقدر کره داره
+کار احمقانه ای نکنی
اشکان بدون اینکه جوابی بده گوشی موبایلشو از جیبش دراورد و شماره ی کسی رو گرفت و چند دقیقه بعد شروع به صحبت کرد:
.....+
-خانمت هست؟
.....+
-بگو من دارم میام اونجا باهاش کار دارم
......+
-چند دقیقه دیگه راه میوفتم
دیگه منتظر جواب نشد و گوشی رو قطع کرد و رو به نوید گفت:
تو هم با من میای؟
نوید با اکراه جواب داد:
میدونی که چشم دیدن اون جغد شومو ندارم
-باشه پس منو برسون خودت برگرد
+ماشین نداری؟
-ماشینم شده اندازه ی فرقون باید بدمش به اهن قراضه ای
+فدای سرت شکر خدا خودت سالمی برو حاظر شو بریم
-باشه
بسختی از روی تخت بلند شد و روی ویلچر برقی گرون قیمتش نشست و با دست های لرزون چرخ هاش رو بحرکت دراورد و از اتاق بیرون رفت سال ها بود که تو این خونه ی بزرگ تنها زندگی میکرد و بجز طلا و چندتا مستخدم دیگه کسی به خونه اش رفت و امد نکرده بود اما امروز اتفاق خیلی عجیبی افتاده بود امروز مهمان داشت اون هم بعد از ۱۵ سال امروز قرار بود مردی پا به خونه اش بذاره که سال ها پیش پا به قلبش گذاشته بود امروز حتما بهترین روز زندگیش بود چون قرار بود کسی رو که سال ها پیش از دست داده بود امروز ببینه دلیلشو نمیدونست اما اون قرار بود به خونه اش بیاد و این براش خوشحال کننده ترین خبری بود که میتونست بشنوه #از_میان_زباله_ها
۳.۱k
۱۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.