در پشتِ پنجره
در پشتِ پنجره
به تماشای خیابانِ بلندی که پُر از خاطره ی تنهایی ست
پشت این پنجره می مانم.
شهر را با منِ تنها شده ،حرفی نیست
وان درختی که فراسویِ افق های تب آلودِ نگاهم را پُر می کرد-
و طنینِ تپشِ جانِ جوانم را
به ترنم های نم نمِ بارانِ بهارانش می آمیخت-
از تگرگِ ناگاه
برگ وُ بارش ریخت.
آه... ای روحِ بزرگِ عشق!
ای عزیزی که ترا بامن،پیوندِ کهنسالی ست!
باز،با زمزمه ی باران
پشت این پنجره می مانم
از تو با این دلِ تنها شده ،می خوانم.
به تماشای خیابانِ بلندی که پُر از خاطره ی تنهایی ست
پشت این پنجره می مانم.
شهر را با منِ تنها شده ،حرفی نیست
وان درختی که فراسویِ افق های تب آلودِ نگاهم را پُر می کرد-
و طنینِ تپشِ جانِ جوانم را
به ترنم های نم نمِ بارانِ بهارانش می آمیخت-
از تگرگِ ناگاه
برگ وُ بارش ریخت.
آه... ای روحِ بزرگِ عشق!
ای عزیزی که ترا بامن،پیوندِ کهنسالی ست!
باز،با زمزمه ی باران
پشت این پنجره می مانم
از تو با این دلِ تنها شده ،می خوانم.
۶.۱k
۲۶ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.