♫♫ نقش یک مردِ مرده در فالت
♫♫ نقش یک مردِ مرده در فالت
توی فنجانِ مانده بر میزم
خط بکش دورِ مرد دیگر را
قهوهات را دوباره میریزم
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهرههای تو در تو
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم
...
چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
مفت هم بوسهام نمیارزد ...
وای از این عشقهای دو زاری
هی فرار از تو سوی خود رفتن
آخ از این مردهای اجباری
مثل ماهی معلق از قلاب
زیر بار الاغها مردن
بر چلیبهای تختها مصلوب
با خودت در اتاقها مردن
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهرههای تو در تو
بیگناه از شکنجهها زخمی
پشت هم اتهامها خوردن
هق هق از درد و الکن از گفتن
انتهای کلام را خوردن ...
غرقِ در موجهای پیشامد
گوشهی گوشهای دور از من
پشت سکان خدا نشست اما
باز هم ناخدا پرستیدن ...
دل به دریای هرچه باداباد
قایقم را به بادها دادم
ناگزیر از گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادن
بادبان پاره ، عرشه بیسکان
قایقم رفت و قبل ساحل مرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گِلها تلو تلو میخورد
دستم از هرچه هست کوتاه است
از جهان قایقی به گِل دارم
بشنو ای شاهگوش ماهیها
دل اگر نیست درد و دل دارم
چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
با زبان ، با نگاه ، با رفتن
زخم جز زخمهای کاری نیست
پای اگر بود ، پای رفتن بود
دست اگر هست دست یاری نیست
از کمرگاه چلّهها رفتند
از پی تیرها نباید گشت
چشم بردار علیرضا بس کن!
از کمان رفته برنخواهد گشت..
آسمان ، هیچِ سربلندی بود
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال وا کردم
زندگی را اگر هدر دادم
استخوان وفا به دندانم
زوزه از سوز مثل سگ مردن
زندگی چوب لای چرخم کرد
پشت پا ، پشت استخوان خوردن
لاشهی باد کردهای بودم
آمد از رو به رو ، ولی نشناخت ...
صورتی که دوستش میداشت
چهره چرخاند و تف زمین انداخت
این منم ، مرد تا همین دیروز
مرد پابند آرزوهایت
مرد یک عمر کودکی کردن
لابلای بلند موهایت
خاطرت هست روزگارم را ؟
جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشـــق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم ...
من برای خودم کسی هستم!
دور و بر خورده عشق هم کم نیست
آن که دل از تو برد ، هرکس هست
بند انگشت کوچکم هم نیست
میشد از وِردهای کولیها
با دعا و قسم طلسمت کرد
میشد آن سیب سرخ جادو را
از تو پنهان و با تو قسمت کرد
میشد از خود بگیرمت اما
زور بازو به دستهایم نیست
میشد از رفتنت گذشت اما
جان در اندازههای پایم نیست
زندگی سرد بود اما خب
خانه و سقف و سایه ای هم بود
گهگداری نوشتهای چیزی
از قلم دست مایه ای هم بود
زندگی سرد بود ، اما عشق
میتوانست کارگر باشد
میتوان قطب را جهنم کرد
پای دل در میان اگر باشد
خواب دیدم که شعر و شاعر را
هر دو را در عذاب میخواهی
از تعابیر خوابها پیداست
خانهام را خراب میخواهی
خانهام را خراب میخواهی؟
دست در دست دیگری برگرد
دست در دست دیگری برگرد
خانهام را خراب خواهی کرد..
دیگر ای داغ دل چه میخواهی؟
از چنین مرد زیر آواری
رد شو از این درخت افتاده
میتوانی که دست برداری
لحن آن بوسههای ناکردهست
بیتها را جدا جدا کردهست
گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید، شیشه خواهی ماند
گفته بودی ترک نخواهی خورد
دین و دل از کسی نخواهی برد
گفته بودی عروس فردایی..
با جهانم کنار میآیی
گفته بودی دچار باید بود
مرد این روزگار باید بود
گفته بودی بهار در راه است
ماه باران سوار در راه است
گفته بودی ... ولی نشد انگار
دست از این کودکانهها بردار !
گفته بودم نفاق میافتد
اتفاق ، اتفاق میافتد
گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضربهشست خواهم خورد
گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه رو بگردانی
هرچه بود و نبود خواهد مرد
مرد این قصه زود خواهد مرد
ماجرا زخم و داستانها درد
نازنین ! پیچ قصه را برگرد
نازنین قصهها خطر دارند
نقشها نقشه زیر سر دارند..
نازنین راه و چاه را گفتم
آخر اشتباه را گفتم
گفتم اما عقب عقب رفتی
شب شنیدی و نیمهشب رفتی ...
دیدی آخر نفاق هم افتاد؟
اتفاق از اتاق هم افتاد
از اتاقی که باز تنها ماند
پر کشیدی و لای در واماند
چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
با دعاهای پشت در پشتم
باید این درد مختصر میشد
حرفها را به کوه میگفتم
قلبش از موم نرمتر میشد!
بین این ماههای هرجایی
ماه من در محاق میافتد
قصه در خانه پیش میآید
اتفاق از اتاق میافتد
در اتاقی که پیش از اینها
در سرت فکر و ذکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشیهاش
پشت پاها
توی فنجانِ مانده بر میزم
خط بکش دورِ مرد دیگر را
قهوهات را دوباره میریزم
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهرههای تو در تو
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم
...
چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
مفت هم بوسهام نمیارزد ...
وای از این عشقهای دو زاری
هی فرار از تو سوی خود رفتن
آخ از این مردهای اجباری
مثل ماهی معلق از قلاب
زیر بار الاغها مردن
بر چلیبهای تختها مصلوب
با خودت در اتاقها مردن
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهرههای تو در تو
بیگناه از شکنجهها زخمی
پشت هم اتهامها خوردن
هق هق از درد و الکن از گفتن
انتهای کلام را خوردن ...
غرقِ در موجهای پیشامد
گوشهی گوشهای دور از من
پشت سکان خدا نشست اما
باز هم ناخدا پرستیدن ...
دل به دریای هرچه باداباد
قایقم را به بادها دادم
ناگزیر از گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادن
بادبان پاره ، عرشه بیسکان
قایقم رفت و قبل ساحل مرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گِلها تلو تلو میخورد
دستم از هرچه هست کوتاه است
از جهان قایقی به گِل دارم
بشنو ای شاهگوش ماهیها
دل اگر نیست درد و دل دارم
چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
با زبان ، با نگاه ، با رفتن
زخم جز زخمهای کاری نیست
پای اگر بود ، پای رفتن بود
دست اگر هست دست یاری نیست
از کمرگاه چلّهها رفتند
از پی تیرها نباید گشت
چشم بردار علیرضا بس کن!
از کمان رفته برنخواهد گشت..
آسمان ، هیچِ سربلندی بود
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال وا کردم
زندگی را اگر هدر دادم
استخوان وفا به دندانم
زوزه از سوز مثل سگ مردن
زندگی چوب لای چرخم کرد
پشت پا ، پشت استخوان خوردن
لاشهی باد کردهای بودم
آمد از رو به رو ، ولی نشناخت ...
صورتی که دوستش میداشت
چهره چرخاند و تف زمین انداخت
این منم ، مرد تا همین دیروز
مرد پابند آرزوهایت
مرد یک عمر کودکی کردن
لابلای بلند موهایت
خاطرت هست روزگارم را ؟
جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشـــق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم ...
من برای خودم کسی هستم!
دور و بر خورده عشق هم کم نیست
آن که دل از تو برد ، هرکس هست
بند انگشت کوچکم هم نیست
میشد از وِردهای کولیها
با دعا و قسم طلسمت کرد
میشد آن سیب سرخ جادو را
از تو پنهان و با تو قسمت کرد
میشد از خود بگیرمت اما
زور بازو به دستهایم نیست
میشد از رفتنت گذشت اما
جان در اندازههای پایم نیست
زندگی سرد بود اما خب
خانه و سقف و سایه ای هم بود
گهگداری نوشتهای چیزی
از قلم دست مایه ای هم بود
زندگی سرد بود ، اما عشق
میتوانست کارگر باشد
میتوان قطب را جهنم کرد
پای دل در میان اگر باشد
خواب دیدم که شعر و شاعر را
هر دو را در عذاب میخواهی
از تعابیر خوابها پیداست
خانهام را خراب میخواهی
خانهام را خراب میخواهی؟
دست در دست دیگری برگرد
دست در دست دیگری برگرد
خانهام را خراب خواهی کرد..
دیگر ای داغ دل چه میخواهی؟
از چنین مرد زیر آواری
رد شو از این درخت افتاده
میتوانی که دست برداری
لحن آن بوسههای ناکردهست
بیتها را جدا جدا کردهست
گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید، شیشه خواهی ماند
گفته بودی ترک نخواهی خورد
دین و دل از کسی نخواهی برد
گفته بودی عروس فردایی..
با جهانم کنار میآیی
گفته بودی دچار باید بود
مرد این روزگار باید بود
گفته بودی بهار در راه است
ماه باران سوار در راه است
گفته بودی ... ولی نشد انگار
دست از این کودکانهها بردار !
گفته بودم نفاق میافتد
اتفاق ، اتفاق میافتد
گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضربهشست خواهم خورد
گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه رو بگردانی
هرچه بود و نبود خواهد مرد
مرد این قصه زود خواهد مرد
ماجرا زخم و داستانها درد
نازنین ! پیچ قصه را برگرد
نازنین قصهها خطر دارند
نقشها نقشه زیر سر دارند..
نازنین راه و چاه را گفتم
آخر اشتباه را گفتم
گفتم اما عقب عقب رفتی
شب شنیدی و نیمهشب رفتی ...
دیدی آخر نفاق هم افتاد؟
اتفاق از اتاق هم افتاد
از اتاقی که باز تنها ماند
پر کشیدی و لای در واماند
چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
با دعاهای پشت در پشتم
باید این درد مختصر میشد
حرفها را به کوه میگفتم
قلبش از موم نرمتر میشد!
بین این ماههای هرجایی
ماه من در محاق میافتد
قصه در خانه پیش میآید
اتفاق از اتاق میافتد
در اتاقی که پیش از اینها
در سرت فکر و ذکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشیهاش
پشت پاها
۲۲.۴k
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.