نومیدی
از هم اغوشی جانم با مرگ....
در پس تاب و تبی پیچاپیچ...
سایه ای می روید...
در پس پرده هیچ...
اگر این سایه ب دنیا اید...
فکر سازنده خرابش نکند...
فصل مردن باشد...
نفس سرد جوابش نکند...
و چنان باشد ک...
اب چشم مردم...نقش بر ابش نکند...
من توان دارم نجوایی را...
ک در این پرده نهان می میرد...
در گوش جانم اواز دهم...
من توان دارم در هوایی پر درد...
پر احساسم را...خفه کنم...
با چنین پنداری...
گاه با چشم دلم می گریم...
ب دهان قهقهه است...
عاقلان می گویند...
دیوانه شده....
در پس تاب و تبی پیچاپیچ...
سایه ای می روید...
در پس پرده هیچ...
اگر این سایه ب دنیا اید...
فکر سازنده خرابش نکند...
فصل مردن باشد...
نفس سرد جوابش نکند...
و چنان باشد ک...
اب چشم مردم...نقش بر ابش نکند...
من توان دارم نجوایی را...
ک در این پرده نهان می میرد...
در گوش جانم اواز دهم...
من توان دارم در هوایی پر درد...
پر احساسم را...خفه کنم...
با چنین پنداری...
گاه با چشم دلم می گریم...
ب دهان قهقهه است...
عاقلان می گویند...
دیوانه شده....
۲۴.۰k
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.