✦ستارگانی در سایه پارت✦ پنج
صدایش دوباره امد(هر دو رو کنسل میکنم)...
افکار عذابم میداد فکر کردن برایم مثل یک کابوس بود مثل تحلیل یک فیلم ترسناک، فکر کردن به اینکه بعداز گرفتن جای کلارای این دنیا چه بلایی سر خودش آمده، فکر کردن به امیلی، کسی که من مقصر مرگ یا گم شدندش در یک دنیای ناشناخته بودم. حالا کجا بود داشت چه میکرد؟ همه اینها نگرانم میکرد و بیشتر از آن، سر نوشتی که در انتظارم بود. قطعا من نمیتوانستم یک شبه دوباره دانشمند فیزیک هسته ای و یک بنیان گذار موفق شوم، و اینطور که پیدا بود، همه ازم انتظار داشتن تا سر پا به ایستم، کسی موتجه فرق بین کلارای افسرده که قصد خودکشی داشت با کلارای دانشمند که بنیان گذار یک شرکت فناوره ای هسته بود نمیشد.
باید چه کار میکردم؟
به روی خودم نمی آوردم و ادامه میدادم؟
تا کی قرار بود در این جسم گیر بیفتم؟
چشمانم را باز کردم، ریچاردسون بالا سرم ایستاده بود، آرام صدایم میزد. خوابم رفته بود، چشمانم همه جا را تار میداد چندبار پلک زدم تا خوب بتوانم اطرافم را ببینم. دستانم را بالا کشیدم. زمزمه کرد(رسیدیم، بلند شو) از جام بلند شدم دستانم را روی صورتم کشیدم و پشت سر ریچاردسون راه افتادم از هواپیما پیاده شدیم و دوباره سوار ماشین شدیم این یکی شبیه یک لیموزین بود، سرم را به عقب صندلی تکیه دادم و از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم، به روی خودم نیاوردم، اما همانطور که من به بیرون خیره شده بودم ریچارسون هم که مقابل من نشسته بود به من خیره شده بود، بهش حق میدادم، من چیزی نبودم که او قبلا تماشا میکرد. استنلی سوار ماشین شد و بر خلاف دفعه قبل بدون اینکه چیزی بگوید گاز را گرفت و سمت شهر رفت....
به برج ها و ساختمان ها نگاه میکردم همه جا پر از درخت بود، ما در لس آنجلس بودیم، ساعت از دوازده گذشته بود و خیابان ها خلوت تر به نظر میرسید
حدود بیست دقیقه ای گذشته بود که ماشین در حیات خانه ویلایی بزرگی توقف کرد. اندفعه هم تعجب کردم اما دیگر این احساس برایم عادی شده بود و باید بهش عادت میکردم این تنها یک شب از چیزی بود که من در این جهان ساخته بودم ماشین ترمز کرد و استنلی بهم نگاه کرد(شب خوبی داشته باشید، خانم کالاهان) لبخند زدم، لبخند زدن هم برای عادی شده بود، جواب دادم(تو هم همینطور اس... استالین) از شب بخیرش فهمیدم که باید از ماشین پیاده شوم در را بازکردم و یک بار دیگر هم هوای سرد بیرون را در سینه هایم جا دادم صدای باز و بسته شدن در، پشتم هم آمد، ریچاردسون بود ایستاد جلوم، رد نگاهم را گرفت و به خانه خیره شد. نگاهش عادی بود، نگاهی که میگفت من هر روز در این خانه رفت و آمد میکنم. البته که همین طور بود. این خانه فقط برای صاحبش نا آشنا بود.
بالاخره صدایش را شنیدم(کلارا، استراحت کن، برنامه های این هفته رو لغو میکنم) نگاهم را از خانه برداشتم و به صورتش خیره شدم اون هم سرش را برگرداند و بهم نگاه کرد (ولی، هفته بعد رو با قدرت شروع کن،) چند قدم عقب رفت در حین عقب رفتنش گفت(بهت دوباره سر میزنم) لبخند کمرنگی زدم و زمزمه کردم(باشه) اونهم لبخند زد ولی لبخندش گنده تر از من بود، همین طور که عقب عقب میرفت سرعتش را تند تر کرد، احساس کردم به سمت ماشینی که آن ور حیاط پارک شده بود میرفت دستش را کنار پیشانی اش گرفته و بعد در هوا به علامت خدا نگهدار تکان داد و همراهش با صدای بلندی گفت(فعلا) و من تنها کاری که میتوانستم بکنم تقلید کردن حرکت دستش و لبخند زدن بود.....
لطفا نظر و لایک کنید، مایل به ادامه هستید؟
افکار عذابم میداد فکر کردن برایم مثل یک کابوس بود مثل تحلیل یک فیلم ترسناک، فکر کردن به اینکه بعداز گرفتن جای کلارای این دنیا چه بلایی سر خودش آمده، فکر کردن به امیلی، کسی که من مقصر مرگ یا گم شدندش در یک دنیای ناشناخته بودم. حالا کجا بود داشت چه میکرد؟ همه اینها نگرانم میکرد و بیشتر از آن، سر نوشتی که در انتظارم بود. قطعا من نمیتوانستم یک شبه دوباره دانشمند فیزیک هسته ای و یک بنیان گذار موفق شوم، و اینطور که پیدا بود، همه ازم انتظار داشتن تا سر پا به ایستم، کسی موتجه فرق بین کلارای افسرده که قصد خودکشی داشت با کلارای دانشمند که بنیان گذار یک شرکت فناوره ای هسته بود نمیشد.
باید چه کار میکردم؟
به روی خودم نمی آوردم و ادامه میدادم؟
تا کی قرار بود در این جسم گیر بیفتم؟
چشمانم را باز کردم، ریچاردسون بالا سرم ایستاده بود، آرام صدایم میزد. خوابم رفته بود، چشمانم همه جا را تار میداد چندبار پلک زدم تا خوب بتوانم اطرافم را ببینم. دستانم را بالا کشیدم. زمزمه کرد(رسیدیم، بلند شو) از جام بلند شدم دستانم را روی صورتم کشیدم و پشت سر ریچاردسون راه افتادم از هواپیما پیاده شدیم و دوباره سوار ماشین شدیم این یکی شبیه یک لیموزین بود، سرم را به عقب صندلی تکیه دادم و از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم، به روی خودم نیاوردم، اما همانطور که من به بیرون خیره شده بودم ریچارسون هم که مقابل من نشسته بود به من خیره شده بود، بهش حق میدادم، من چیزی نبودم که او قبلا تماشا میکرد. استنلی سوار ماشین شد و بر خلاف دفعه قبل بدون اینکه چیزی بگوید گاز را گرفت و سمت شهر رفت....
به برج ها و ساختمان ها نگاه میکردم همه جا پر از درخت بود، ما در لس آنجلس بودیم، ساعت از دوازده گذشته بود و خیابان ها خلوت تر به نظر میرسید
حدود بیست دقیقه ای گذشته بود که ماشین در حیات خانه ویلایی بزرگی توقف کرد. اندفعه هم تعجب کردم اما دیگر این احساس برایم عادی شده بود و باید بهش عادت میکردم این تنها یک شب از چیزی بود که من در این جهان ساخته بودم ماشین ترمز کرد و استنلی بهم نگاه کرد(شب خوبی داشته باشید، خانم کالاهان) لبخند زدم، لبخند زدن هم برای عادی شده بود، جواب دادم(تو هم همینطور اس... استالین) از شب بخیرش فهمیدم که باید از ماشین پیاده شوم در را بازکردم و یک بار دیگر هم هوای سرد بیرون را در سینه هایم جا دادم صدای باز و بسته شدن در، پشتم هم آمد، ریچاردسون بود ایستاد جلوم، رد نگاهم را گرفت و به خانه خیره شد. نگاهش عادی بود، نگاهی که میگفت من هر روز در این خانه رفت و آمد میکنم. البته که همین طور بود. این خانه فقط برای صاحبش نا آشنا بود.
بالاخره صدایش را شنیدم(کلارا، استراحت کن، برنامه های این هفته رو لغو میکنم) نگاهم را از خانه برداشتم و به صورتش خیره شدم اون هم سرش را برگرداند و بهم نگاه کرد (ولی، هفته بعد رو با قدرت شروع کن،) چند قدم عقب رفت در حین عقب رفتنش گفت(بهت دوباره سر میزنم) لبخند کمرنگی زدم و زمزمه کردم(باشه) اونهم لبخند زد ولی لبخندش گنده تر از من بود، همین طور که عقب عقب میرفت سرعتش را تند تر کرد، احساس کردم به سمت ماشینی که آن ور حیاط پارک شده بود میرفت دستش را کنار پیشانی اش گرفته و بعد در هوا به علامت خدا نگهدار تکان داد و همراهش با صدای بلندی گفت(فعلا) و من تنها کاری که میتوانستم بکنم تقلید کردن حرکت دستش و لبخند زدن بود.....
لطفا نظر و لایک کنید، مایل به ادامه هستید؟
۳.۳k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.