وانشات آخرین دیدار باوشی و ژان
باوشی:ژان من نمیتونم باهات باشم ازیت میشم من یکی دیگه رو دوست دارم اون راه قلب منو رو تو بست
ژان:یعنی میخوای ولم کنی
باوشی:ژان ببین
ژان:باوشی نمیخواد چیزی بگی
باوشی:ژان خواهش میکنم اینجوری نکن من عاشق یکی دیکه شدم
ژان:باوشی
باوشی:ببین الان من میرم اگه از این در رفتم بیرون دیگه رنگ منم نمیبینی اما اگه نرفتم تا اخرش باهاتم
ژان:باوشی لطفا نرو
باوشی:ژان من دیگه باوشی نیستم من الان اسمم گائوله
ژان:اگه برا اون گائول باشی ولی برا من بازم باوشی
باوشی:ژان من میرم
باوشی داره از در میره بیرون که ژان دست باوشی رو میگیره
باوشی:ژان دستمو ول کن
ژان:واقعا داری میری تو مگه به من قول نداده بودی تا آخرش هستی چی شد پس
باوشی با گریه گفت:من قول داده بودم اما همین قولو به اونم دادم ژان دستمو ول کن
ژان:ول نمیکنم تو بهم گفته بودی که از پیشم نمیری چی شد اون همه حرفایی که بهم میزدی میدونی بدون تو میمیرم چرا داری اینکارو با من میکنی
باوشی:ژان اون حرفا برای قبلا بود الان همه چی تغییر کرده ژان:باوشی اینکارو با من نکن خواهش میکنم پیشم بمون باوشی:ژان من باید برم
باوشی دست ژانو از تو دستش میکشه
ژان:نمیخوای آخرین بوسرم بدی
باوشی که خیلی دلش میخواست دست گیره ی در و ول کرد و ژان رفت سمتش جلوی در ژان باوشیرو میبوسه اما باوشی همراهیش نمیکنه و بعد باوشی میره
(دوماه بعد)
حالا باوشی برگشته با دوست پسر جدیدش و برای یک سفر به چین سفر میکنه با دوست پسرش به شانگهای باوشی خیلی خوشحاله تا اینکه میره تویه کافه تویه اون کافه با دوست پسرش قهوه میخوردن باوشی داشت میرفت که یهو یکی بهش برخورد کرد و باهم افتادن زمین دوست پسر باوشی اومد(همون جونگ کوک) اونو از رو زمین بلند کرد باوشی برگست طرف مرد گفت:شما حالتون خوبه مرد سرشو میاره بالا اون کی بود ژان بود باهم روبه رو شدن اونم بعد دو ماه اما باوشی نمیشناختش چون باوشی خیلی وقت پیش اونو فراموش کرده بود و هیج اثری ازش رو قلبش نبود ژان:ب باوشی
کوک:گائول بریم(قاطی شد😐)
گائول:باشه بریم
گائول با کوک باهم میرن بیرون و ژانم که دیگه طاقتش سر اومده بود میره سمت خونش قرصی که از قبل آماده کرده بود و برمیداره میخواد خودکشی کنه و با خوردن کل قوطیه قرص ژان بیهوش میشه و همونجا میمیره ژان
پایان😢😭فکر نکنم اونقدر غمناک بوده باشه
ژان:یعنی میخوای ولم کنی
باوشی:ژان ببین
ژان:باوشی نمیخواد چیزی بگی
باوشی:ژان خواهش میکنم اینجوری نکن من عاشق یکی دیکه شدم
ژان:باوشی
باوشی:ببین الان من میرم اگه از این در رفتم بیرون دیگه رنگ منم نمیبینی اما اگه نرفتم تا اخرش باهاتم
ژان:باوشی لطفا نرو
باوشی:ژان من دیگه باوشی نیستم من الان اسمم گائوله
ژان:اگه برا اون گائول باشی ولی برا من بازم باوشی
باوشی:ژان من میرم
باوشی داره از در میره بیرون که ژان دست باوشی رو میگیره
باوشی:ژان دستمو ول کن
ژان:واقعا داری میری تو مگه به من قول نداده بودی تا آخرش هستی چی شد پس
باوشی با گریه گفت:من قول داده بودم اما همین قولو به اونم دادم ژان دستمو ول کن
ژان:ول نمیکنم تو بهم گفته بودی که از پیشم نمیری چی شد اون همه حرفایی که بهم میزدی میدونی بدون تو میمیرم چرا داری اینکارو با من میکنی
باوشی:ژان اون حرفا برای قبلا بود الان همه چی تغییر کرده ژان:باوشی اینکارو با من نکن خواهش میکنم پیشم بمون باوشی:ژان من باید برم
باوشی دست ژانو از تو دستش میکشه
ژان:نمیخوای آخرین بوسرم بدی
باوشی که خیلی دلش میخواست دست گیره ی در و ول کرد و ژان رفت سمتش جلوی در ژان باوشیرو میبوسه اما باوشی همراهیش نمیکنه و بعد باوشی میره
(دوماه بعد)
حالا باوشی برگشته با دوست پسر جدیدش و برای یک سفر به چین سفر میکنه با دوست پسرش به شانگهای باوشی خیلی خوشحاله تا اینکه میره تویه کافه تویه اون کافه با دوست پسرش قهوه میخوردن باوشی داشت میرفت که یهو یکی بهش برخورد کرد و باهم افتادن زمین دوست پسر باوشی اومد(همون جونگ کوک) اونو از رو زمین بلند کرد باوشی برگست طرف مرد گفت:شما حالتون خوبه مرد سرشو میاره بالا اون کی بود ژان بود باهم روبه رو شدن اونم بعد دو ماه اما باوشی نمیشناختش چون باوشی خیلی وقت پیش اونو فراموش کرده بود و هیج اثری ازش رو قلبش نبود ژان:ب باوشی
کوک:گائول بریم(قاطی شد😐)
گائول:باشه بریم
گائول با کوک باهم میرن بیرون و ژانم که دیگه طاقتش سر اومده بود میره سمت خونش قرصی که از قبل آماده کرده بود و برمیداره میخواد خودکشی کنه و با خوردن کل قوطیه قرص ژان بیهوش میشه و همونجا میمیره ژان
پایان😢😭فکر نکنم اونقدر غمناک بوده باشه
۱۰.۸k
۰۹ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.