گاهی آنقدر عصبی ام از نیش و کنایه ها که دلم می خواهد با ی
گاهی آنقدر عصبیام از نیش و کنایهها که دلم میخواهد با یک لگد، محکم بزنم زیر میز دنیا و همه چیز را به هم بریزم. گاهی عمیقا دلم میگیرد از اینهمه کاری به کار کسی نداشتن و به حال خود رها نشدن. گاهی دلم میسوزد برای خودم، که برای همه خوب خواستم، سعی کردم همه را درک کنم، ببخشم، دوست داشتهباشم. اما تلاشم بی نتیجه بوده.
که در نهایت، آدمها هر روز، کار را برای من سختتر کردهاند. که تا دلخوش شدم به حرفها و لبخندهاشان، عوض شدند، که نفهمیدم چه میگذرد در شقیقهی این آدمها...
دلم میخواهد مشغولیتهای زندگیام را بیندازم یک وری، اتاقم را مچاله کنم، تقویم و ساختمانها و جاده را مچاله کنم، شهر را مچاله کنم. لاقیدترین شوم و بزنم به کوهی، غاری، جنگلی، بیابانی چیزی...
که گاهی بد' خستهات میکنند آدمها...
که در نهایت، آدمها هر روز، کار را برای من سختتر کردهاند. که تا دلخوش شدم به حرفها و لبخندهاشان، عوض شدند، که نفهمیدم چه میگذرد در شقیقهی این آدمها...
دلم میخواهد مشغولیتهای زندگیام را بیندازم یک وری، اتاقم را مچاله کنم، تقویم و ساختمانها و جاده را مچاله کنم، شهر را مچاله کنم. لاقیدترین شوم و بزنم به کوهی، غاری، جنگلی، بیابانی چیزی...
که گاهی بد' خستهات میکنند آدمها...
۲.۹k
۱۴ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.