نگه دگر بسوی من چه می کنی؟
نگه دگر بسوی من چه می کنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم بی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو...برو...بسوی او،مرا چه غم
توآفتابی...او زمین...من آسمان
براو بتاب زآنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ی ستارگان
براو بتاب زآنکه گریه می کند
دراین میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشت ها
دل تومال من،تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بیفروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او!
گذشته رفت وآن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او!
«فروغ فرخزاد»
چو در بر رقیب من نشسته ای به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم بی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو...برو...بسوی او،مرا چه غم
توآفتابی...او زمین...من آسمان
براو بتاب زآنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ی ستارگان
براو بتاب زآنکه گریه می کند
دراین میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشت ها
دل تومال من،تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بیفروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او!
گذشته رفت وآن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او!
«فروغ فرخزاد»
۳.۲k
۲۲ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.