رزم فرامرز و برزو
#رزم_فرامرز_و_برزو
#شاهنامه
رزم فرامرز و برزو
آن شب گذشت و بامداد روز بعد،آن هنگام که خورشید بر آمد دو سپاه در برابر هم صف آرایی کردند. برزو وارد میدان شد وفریاد می کشید وهم آورد می خواست فرامرز که چنین دید،اسب به میدان تاخت و در برابر برزو قرار گرفت. برزو با دیدن پهلوان نقابدار، باشگفتی پرسید: پس پهلون دیروز کجاست که تو به جای آن به میدان آمده ای؟
فرامرز که کوشش می کرد مانند پدرش سخن بگوید، پاسخ داد:من همان پهلوان دیروز هستم .
برزو به کنایه گفت: ولی تو دیروز پوششی به رخسار نداشتی؟ پس چرا امروز چنین کرده ای؟
فرامرز غرید: تو به رخسار من چه کار داری؟ بی گمان مصلحتی در کار بوده که امروز چنین کرده ام. اکنون اگر مرد جنگ هستی،پیش بیا و با من نبرد کن .
برزو اسب را کمی به پیش راند تا نبرد را آغاز کند،ولی اندیشه ای کرد وپرسید: اکنون که چنین است،بگو بدانم که دیروز میان ما چه گذشت .
فرامرز آنچه را که پدرش برای او گفته بود باز گفت،برزو که هنوز تردید داشت رستم در برابرش باشد، بر آشفت وگفت: هر که باشی،اکنون تو را با گرز گران در هم می کوبم .
او گرز را بالای سر برد که فرامرز گفت: اندکی درنگ کن،زیرا گمان می کنم نبرد دیروز را از یاد برده ای،تو دیروز یک ضربه به من زدی و اکنون نوبت من است که دست به گرز برم و پاسخ تو بدهم .
برزو سخن را پذیرفت وسپر بر سرکشید.
فرامرز نعره زنان گرز را دور سر گرداند و بر سر برزو کوبید،چنان که خرمن آتش از قبه سپر او برسینه آسمان نشست. برزو خم به ابرو نیاورد و دست به گرز برد تا تلافی کند. فرامرز سپر بر سر کشید و خود را به جهان آفرین سپرد او از ته دل به درگاه خداوند نالید وگفت: آفریدگار!مرا در دست این جوان گرفتار نکن. اکنون امید ایرانیان به من است. آبروی مرا نزد پدرم وسپاهیان ایران نگهدار وشرمنده ام نکن .
برزو رجز خوان،با گرز به سوی فرامرز یورش برد. رستم با دلی لرزان از دور شاهد ماجرا بود واز خدا پیروزی پسرش را طلب می کرد. گرز برزو در حال فرود آمدن بود که ناگهان پای اسبش به سوراخی فرو رفت و او با سر به زمین خورد. فرامرز بی درنگ کمند را از زین باز کرد وبه سوی برزو انداخت. کمند چرخید وهفت حلقه ی آن بریال وکوپال برزو بند شد. فرامرز افسار اسب را برگرداند و برزو را به دنبال خود کشید.
تورانیان چون پهلوان خود را دست بسته دیدند،سخت اندوهگین شدند؛افراسیاب آشفته شد وسردارش هومان ویسه را با سواران زیادی به یاری برزو فرستاد. از این سو سپاه ایران با دیدن رشادت فرامرز، او را در برابر دشمن تنها نگذاشتند و بیژن را به یاری اش فرستادند. بیژن در چشم بر هم زدنی خود را به فرامرز رساند. کمند را از او گرفت وبرزو را به دنبال خود کشید. با رسیدن سپاه هومان ویسه،فرامرز شمشیر صد منی پدر بزرگش سام را برکشید وبرسپاه دشمن یورش برد .
در این هنگام بیژن برزو را یه سرا پرده ی کیخسرو برد. در آن هنگام رستم ودیگر پهلوانان در سراپرده شاه بودند. بزرگان سپاه شادمان بودند، از سویی کیخسرو با دیدن قد وقامت رشید وسینه ی ستبر برزو، ناخود آگاه براین باور شد که او باید از نژاد ایرانیان باشد. به همین سبب پرسید: ای جوان دلاور بگو بدانم که نژاد تو به کی می رسد وپدرت کیست؟
برزو که دست بسته در برابر شاه ایستاده بود به تندی گفت:پدر ندارم .
شاه از سخن تلخ برزو بر آشفته شد وفریاد زد:بی درنگ این جوان گستاخ را ببرید و سر ازتنش جدا کنید.
رستم که بادیدن رفتار و کردار وبر وبالای برزو بی اختیلر به یاد سهراب افتاده بود،گفت: دست نگه دارید،شهریار!به گمان من توران زمین جایی که نیست چنین پهلوانی از آن بار آید. پس باید بیشتر جستو جوکنیم تا بدانیم که او از کدام نژاد است. از تو می خواهم که این جوان را به من بسپاری تا او را به زابلستان ببرم و مدتی نزد خود نگه دارم. شاید بتوانم دریابم که اوکیست واز کجا سربر آورده است.
کیخسرو گفت: او را به تو بخشیدم پهلوان!هرچه می خواهی همان کن.
در این هنگام رستم به فرامرز گفت: بی درنگ هزار سوار بردار وبه سیستان برو. این جوان را هم با خود ببر ودر ارگ شهر زندانی کن. به نگهبان هم سفارش کن که با او بد رفتاری نکنند. هر چه می خواهد برای او مهیا کنند وکنیزکی هم که گل اندام نام دارد،به خدمتش بگذار. هوشیار باش که از زندان نگریزد؛زیرا اگر چنین شود،در آن سرزمین کسی یافت نمی شود که از پس او بر آید.
فرامرز در برابر پدر سر خم کرد واز سراپرده شاه بیرون رفت. پی از ساعتی به سوی سیستان را افتاد .
ادامه....
#شاهنامه
رزم فرامرز و برزو
آن شب گذشت و بامداد روز بعد،آن هنگام که خورشید بر آمد دو سپاه در برابر هم صف آرایی کردند. برزو وارد میدان شد وفریاد می کشید وهم آورد می خواست فرامرز که چنین دید،اسب به میدان تاخت و در برابر برزو قرار گرفت. برزو با دیدن پهلوان نقابدار، باشگفتی پرسید: پس پهلون دیروز کجاست که تو به جای آن به میدان آمده ای؟
فرامرز که کوشش می کرد مانند پدرش سخن بگوید، پاسخ داد:من همان پهلوان دیروز هستم .
برزو به کنایه گفت: ولی تو دیروز پوششی به رخسار نداشتی؟ پس چرا امروز چنین کرده ای؟
فرامرز غرید: تو به رخسار من چه کار داری؟ بی گمان مصلحتی در کار بوده که امروز چنین کرده ام. اکنون اگر مرد جنگ هستی،پیش بیا و با من نبرد کن .
برزو اسب را کمی به پیش راند تا نبرد را آغاز کند،ولی اندیشه ای کرد وپرسید: اکنون که چنین است،بگو بدانم که دیروز میان ما چه گذشت .
فرامرز آنچه را که پدرش برای او گفته بود باز گفت،برزو که هنوز تردید داشت رستم در برابرش باشد، بر آشفت وگفت: هر که باشی،اکنون تو را با گرز گران در هم می کوبم .
او گرز را بالای سر برد که فرامرز گفت: اندکی درنگ کن،زیرا گمان می کنم نبرد دیروز را از یاد برده ای،تو دیروز یک ضربه به من زدی و اکنون نوبت من است که دست به گرز برم و پاسخ تو بدهم .
برزو سخن را پذیرفت وسپر بر سرکشید.
فرامرز نعره زنان گرز را دور سر گرداند و بر سر برزو کوبید،چنان که خرمن آتش از قبه سپر او برسینه آسمان نشست. برزو خم به ابرو نیاورد و دست به گرز برد تا تلافی کند. فرامرز سپر بر سر کشید و خود را به جهان آفرین سپرد او از ته دل به درگاه خداوند نالید وگفت: آفریدگار!مرا در دست این جوان گرفتار نکن. اکنون امید ایرانیان به من است. آبروی مرا نزد پدرم وسپاهیان ایران نگهدار وشرمنده ام نکن .
برزو رجز خوان،با گرز به سوی فرامرز یورش برد. رستم با دلی لرزان از دور شاهد ماجرا بود واز خدا پیروزی پسرش را طلب می کرد. گرز برزو در حال فرود آمدن بود که ناگهان پای اسبش به سوراخی فرو رفت و او با سر به زمین خورد. فرامرز بی درنگ کمند را از زین باز کرد وبه سوی برزو انداخت. کمند چرخید وهفت حلقه ی آن بریال وکوپال برزو بند شد. فرامرز افسار اسب را برگرداند و برزو را به دنبال خود کشید.
تورانیان چون پهلوان خود را دست بسته دیدند،سخت اندوهگین شدند؛افراسیاب آشفته شد وسردارش هومان ویسه را با سواران زیادی به یاری برزو فرستاد. از این سو سپاه ایران با دیدن رشادت فرامرز، او را در برابر دشمن تنها نگذاشتند و بیژن را به یاری اش فرستادند. بیژن در چشم بر هم زدنی خود را به فرامرز رساند. کمند را از او گرفت وبرزو را به دنبال خود کشید. با رسیدن سپاه هومان ویسه،فرامرز شمشیر صد منی پدر بزرگش سام را برکشید وبرسپاه دشمن یورش برد .
در این هنگام بیژن برزو را یه سرا پرده ی کیخسرو برد. در آن هنگام رستم ودیگر پهلوانان در سراپرده شاه بودند. بزرگان سپاه شادمان بودند، از سویی کیخسرو با دیدن قد وقامت رشید وسینه ی ستبر برزو، ناخود آگاه براین باور شد که او باید از نژاد ایرانیان باشد. به همین سبب پرسید: ای جوان دلاور بگو بدانم که نژاد تو به کی می رسد وپدرت کیست؟
برزو که دست بسته در برابر شاه ایستاده بود به تندی گفت:پدر ندارم .
شاه از سخن تلخ برزو بر آشفته شد وفریاد زد:بی درنگ این جوان گستاخ را ببرید و سر ازتنش جدا کنید.
رستم که بادیدن رفتار و کردار وبر وبالای برزو بی اختیلر به یاد سهراب افتاده بود،گفت: دست نگه دارید،شهریار!به گمان من توران زمین جایی که نیست چنین پهلوانی از آن بار آید. پس باید بیشتر جستو جوکنیم تا بدانیم که او از کدام نژاد است. از تو می خواهم که این جوان را به من بسپاری تا او را به زابلستان ببرم و مدتی نزد خود نگه دارم. شاید بتوانم دریابم که اوکیست واز کجا سربر آورده است.
کیخسرو گفت: او را به تو بخشیدم پهلوان!هرچه می خواهی همان کن.
در این هنگام رستم به فرامرز گفت: بی درنگ هزار سوار بردار وبه سیستان برو. این جوان را هم با خود ببر ودر ارگ شهر زندانی کن. به نگهبان هم سفارش کن که با او بد رفتاری نکنند. هر چه می خواهد برای او مهیا کنند وکنیزکی هم که گل اندام نام دارد،به خدمتش بگذار. هوشیار باش که از زندان نگریزد؛زیرا اگر چنین شود،در آن سرزمین کسی یافت نمی شود که از پس او بر آید.
فرامرز در برابر پدر سر خم کرد واز سراپرده شاه بیرون رفت. پی از ساعتی به سوی سیستان را افتاد .
ادامه....
۷.۷k
۲۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.