چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 31
*ویو رزی
خودمو تکون دادم که گفت:
تهیونگ: بسته دیگه انقدر وَرجو وُرجه نکن...
تو چشام دلم میخوادی ریختم....
و گفتم:
رزی: همینجوری مامان شک دارع الانم که بغ..لم کردی نور اَعلا نور میشه...
ته سرسو تکون داد بعد گفت:
تهیونگ: اگه تو ضایه بازی در نیاری مامان چیزی نمیفهمه...
زبون در اوردم براش و گفتم:
رزی: دلم میخواد.. دوما یکم پیش عمت از اون وضعیت لع..نتی نجاتت داد یا من ؟
ته سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
تهیونگ: الحق که بچه ای...
چشم غوره ای براش رفتمـــ...
که ته از قصد یهویی سریع راه رفت که کم مونده بود از تو بغل...ش بیوفتم... منم سریع گردنشو گرفتم... و فشار دادم که اخی گفت...
ایش مرده گنده از سنش خجالت نمیکشه...
ته اروم و با دقت پله هارو اروم پایین میرفت...
رسیدیم بع سالون اصلی که دیدیم مامان میز صبحانه رو چیده....
ته بع سمت میز رفت و یکی از صندلی هارو بایکی لز دستاش کشید بیرون و منو خیلی اروم گذاشت رو صندلی که مامان از اشپز خونه اومد بیرون و گفت:
مامانرزی: چرا انقدر دیر اومدین..
تهیونگ: رزی دلش درد میکرد داشتم کمکش میکردم بیاد پایین طول کشید یکم...
بعد از مامان پرسید:
تهیونگ: مامان قرص مسکن کجاست؟
مامان پرسید:
مامانرزی: برای چی میخوای جاییت درد میکنه؟
تهیونگ: نه مامان برای رزی میخوام...
مامان در حالی که داشت اب میخورد گفت:
مامانرزی: همونجا داخل کابینت...
ته دیگه صدایی از نیومد....
.
.
.
تقدییییییییییم نگاهمتون
خودمو تکون دادم که گفت:
تهیونگ: بسته دیگه انقدر وَرجو وُرجه نکن...
تو چشام دلم میخوادی ریختم....
و گفتم:
رزی: همینجوری مامان شک دارع الانم که بغ..لم کردی نور اَعلا نور میشه...
ته سرسو تکون داد بعد گفت:
تهیونگ: اگه تو ضایه بازی در نیاری مامان چیزی نمیفهمه...
زبون در اوردم براش و گفتم:
رزی: دلم میخواد.. دوما یکم پیش عمت از اون وضعیت لع..نتی نجاتت داد یا من ؟
ته سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
تهیونگ: الحق که بچه ای...
چشم غوره ای براش رفتمـــ...
که ته از قصد یهویی سریع راه رفت که کم مونده بود از تو بغل...ش بیوفتم... منم سریع گردنشو گرفتم... و فشار دادم که اخی گفت...
ایش مرده گنده از سنش خجالت نمیکشه...
ته اروم و با دقت پله هارو اروم پایین میرفت...
رسیدیم بع سالون اصلی که دیدیم مامان میز صبحانه رو چیده....
ته بع سمت میز رفت و یکی از صندلی هارو بایکی لز دستاش کشید بیرون و منو خیلی اروم گذاشت رو صندلی که مامان از اشپز خونه اومد بیرون و گفت:
مامانرزی: چرا انقدر دیر اومدین..
تهیونگ: رزی دلش درد میکرد داشتم کمکش میکردم بیاد پایین طول کشید یکم...
بعد از مامان پرسید:
تهیونگ: مامان قرص مسکن کجاست؟
مامان پرسید:
مامانرزی: برای چی میخوای جاییت درد میکنه؟
تهیونگ: نه مامان برای رزی میخوام...
مامان در حالی که داشت اب میخورد گفت:
مامانرزی: همونجا داخل کابینت...
ته دیگه صدایی از نیومد....
.
.
.
تقدییییییییییم نگاهمتون
۱۵۴
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.