دلنوشته رفیقونه 👭پارت ۲
#پارت ۲
پوزخند زد و گفت:
- چرا نداره، متنت خیلی مسخره بود!
واقعا نمیدونم چرا ازش ناراحت نشدم، شاید چون پشت چهره ی اخمالوش، درد توی چشماشو میتونستم بخونم. بهش گفتم:
- خب کجاهاش مشکل داشت؟ بگو تا درستش کنم! من خوشحال میشم برام نقد کنی تا بهتر بنویسم!
وقتی دیدم چیزی نمیگه با عجز نگاهش کردم و گفتم:
- ببین چهارشنبه باید تحویل بدم نوشته مو، بگو کجاش ایراد داره تا درست کنم ؟محکم توی جاش واستاد و با غیض گفت:
- از همون ب بسم الله که نوشتی رو خط خطی کن تا نون پایان، تا متنت درست بشه!
گفت و دوباره راه افتاد. مات و مبهوت گفتم:
- یعنی چی!؟ یعنی همش مشکل داره!؟
با حرص گفت:
- معلومه که مشکل داره، کی گفته پدر یعنی پناهِ دخترش!؟
خندیدم و دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:
- چیه نکنه با پدرت قهری که انقدر دلت ازش پره!؟
با حرص دستمو پس زد و با چشمای به خون نشسته ش نگاهم کرد و گفت:
- نه نیستم!
بی توجه به دستم که بخاطر برخورد با دیوار پشت سرم درد گرفته بود گفتم:
- دعواتون شده!؟ یکی به دو کردین باهم که اینجوری راجبش حرف میزنی!؟
چونه ش از زور بغض می لرزید و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت:
- نه دعوامونم نشده!
آروم گفتم:
- پریچهر حالت خوبه؟
اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و گفت:
- آره! از خوبی و خوشی دارم میمیرم!
دختر نبودم اگه نمیفهمیدم چه دردی پشت چشمای خوشرنگش خوابیده. که چه بغضای قورت داده ای توی صداش پنهونه!
آروم گفتم:
- پری خدایی نکرده بابات فت کرده که گریه ت گرفت؟ دلت براش تنگ شده نه؟
دیگه گریه اَمونشو برید و با عجز گفت:
- نه نمُرده، ولی کاش بمیره!
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:
- چی میگی تو دختر!؟ نگو اینجوری خدا قهرش میاد!
گفت: اونوقت اگه یه پدری دخترشو اذیت کنه خدا قهرش نمیاد؟
گفتم: اذیتت میکنه؟ چرا؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
- آره خیلی زجرم میده... یهو حرفشو خورد و گفت: هیچی اصلا ولش کن.
یه نگاه به نیمکتی که توی فضای سبز روبروم بود انداختم و گفتم:
- پری میخوای اونجا بشینیم باهام حرف بزنی؟
با چشمای خریدار بهم زل زد و هر دو سمت نیمکت رفتیم و کنار هم نشستیم. دستشو گرفتم و گفتم:
- چه سردی تو دختر، چت شد یهو؟
دستمو فشار داد تا شاید گرما بهش برگرده و گفت:
- هر وقت به بابام فکر میکنم، سردم میشه، یخ میکنم یجورایی، دست خودم نیس!
مثل بزرگترا شروع کردم به نصیحت کردن و زدن حرفای تکراری و گفتم: ببین پدر مادرا همیشه صلاح بچه شونو میخوان و... اصلا همه ی ما دخترا توی این سن و سال با خونواده هامون نمیسازیم! شاید چون هنوز خامیم! حتی خود منم خیلی وقتا، دلم از حرفای مامانم گرفته چون تجربه و درکی که اون داره و من ندارم!
اروم گفت: من چند سالی میشه که مامانم مُرده.
زبونمو گاز گرفتم و گفتم:
- ببخش پری، نمیدونستم.
یکم فکر کردم و گفتم: پس برای همون دلت از بابات پره، ببین حتما چون مادر کنارت نیس، نگرانته و بیشتر میخواد مراقبت باشه.
نگاهم کرد، دوباره اشکاش روی گونه هاش غلتید. با بغض گفت:
- مراقبم نیست سوسن... به جای اینکه هوامو داشته باشه، بیشتر داره بهم لطمه میزنه...
از حرفاش سر در نمیاوردم، گفتم:
- خب بگو چی شده؟ بگو شاید بشه حلش کنیم.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
- چیو حلش کنی؟ اصلا مگه حل میشه؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
- مامانم چند سالی میشه که مُرده، ما سه تا بچه ایم، من بچه ی آخرم، هم تک دخترم، هم ته تغاری! دو تا داداش بزرگتر از خودم دارم، یکیشون توی فلان شهر سربازیه، هر دو سه ماهی چند روزی میاد مرخصی و باز میره، یکی دیگشونم تازه دانشگاهشو تموم کرده و توی یه شرکت به عنوان مهندس کامپیوتر استخدام شده و صبح اللطلوع میره و اخر شب برمیگرده. حتی خیلی از شبا هم برنمیگرده و با رفیقاش شبو میگذرونه. بابام چند وقته باز نشست شده و دیگه سر کار نمیره. برای همین، نود درصد مواقع من و بابام توی خونه تنهاییم.
-
پوزخند زد و گفت:
- چرا نداره، متنت خیلی مسخره بود!
واقعا نمیدونم چرا ازش ناراحت نشدم، شاید چون پشت چهره ی اخمالوش، درد توی چشماشو میتونستم بخونم. بهش گفتم:
- خب کجاهاش مشکل داشت؟ بگو تا درستش کنم! من خوشحال میشم برام نقد کنی تا بهتر بنویسم!
وقتی دیدم چیزی نمیگه با عجز نگاهش کردم و گفتم:
- ببین چهارشنبه باید تحویل بدم نوشته مو، بگو کجاش ایراد داره تا درست کنم ؟محکم توی جاش واستاد و با غیض گفت:
- از همون ب بسم الله که نوشتی رو خط خطی کن تا نون پایان، تا متنت درست بشه!
گفت و دوباره راه افتاد. مات و مبهوت گفتم:
- یعنی چی!؟ یعنی همش مشکل داره!؟
با حرص گفت:
- معلومه که مشکل داره، کی گفته پدر یعنی پناهِ دخترش!؟
خندیدم و دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:
- چیه نکنه با پدرت قهری که انقدر دلت ازش پره!؟
با حرص دستمو پس زد و با چشمای به خون نشسته ش نگاهم کرد و گفت:
- نه نیستم!
بی توجه به دستم که بخاطر برخورد با دیوار پشت سرم درد گرفته بود گفتم:
- دعواتون شده!؟ یکی به دو کردین باهم که اینجوری راجبش حرف میزنی!؟
چونه ش از زور بغض می لرزید و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت:
- نه دعوامونم نشده!
آروم گفتم:
- پریچهر حالت خوبه؟
اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و گفت:
- آره! از خوبی و خوشی دارم میمیرم!
دختر نبودم اگه نمیفهمیدم چه دردی پشت چشمای خوشرنگش خوابیده. که چه بغضای قورت داده ای توی صداش پنهونه!
آروم گفتم:
- پری خدایی نکرده بابات فت کرده که گریه ت گرفت؟ دلت براش تنگ شده نه؟
دیگه گریه اَمونشو برید و با عجز گفت:
- نه نمُرده، ولی کاش بمیره!
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:
- چی میگی تو دختر!؟ نگو اینجوری خدا قهرش میاد!
گفت: اونوقت اگه یه پدری دخترشو اذیت کنه خدا قهرش نمیاد؟
گفتم: اذیتت میکنه؟ چرا؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
- آره خیلی زجرم میده... یهو حرفشو خورد و گفت: هیچی اصلا ولش کن.
یه نگاه به نیمکتی که توی فضای سبز روبروم بود انداختم و گفتم:
- پری میخوای اونجا بشینیم باهام حرف بزنی؟
با چشمای خریدار بهم زل زد و هر دو سمت نیمکت رفتیم و کنار هم نشستیم. دستشو گرفتم و گفتم:
- چه سردی تو دختر، چت شد یهو؟
دستمو فشار داد تا شاید گرما بهش برگرده و گفت:
- هر وقت به بابام فکر میکنم، سردم میشه، یخ میکنم یجورایی، دست خودم نیس!
مثل بزرگترا شروع کردم به نصیحت کردن و زدن حرفای تکراری و گفتم: ببین پدر مادرا همیشه صلاح بچه شونو میخوان و... اصلا همه ی ما دخترا توی این سن و سال با خونواده هامون نمیسازیم! شاید چون هنوز خامیم! حتی خود منم خیلی وقتا، دلم از حرفای مامانم گرفته چون تجربه و درکی که اون داره و من ندارم!
اروم گفت: من چند سالی میشه که مامانم مُرده.
زبونمو گاز گرفتم و گفتم:
- ببخش پری، نمیدونستم.
یکم فکر کردم و گفتم: پس برای همون دلت از بابات پره، ببین حتما چون مادر کنارت نیس، نگرانته و بیشتر میخواد مراقبت باشه.
نگاهم کرد، دوباره اشکاش روی گونه هاش غلتید. با بغض گفت:
- مراقبم نیست سوسن... به جای اینکه هوامو داشته باشه، بیشتر داره بهم لطمه میزنه...
از حرفاش سر در نمیاوردم، گفتم:
- خب بگو چی شده؟ بگو شاید بشه حلش کنیم.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
- چیو حلش کنی؟ اصلا مگه حل میشه؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
- مامانم چند سالی میشه که مُرده، ما سه تا بچه ایم، من بچه ی آخرم، هم تک دخترم، هم ته تغاری! دو تا داداش بزرگتر از خودم دارم، یکیشون توی فلان شهر سربازیه، هر دو سه ماهی چند روزی میاد مرخصی و باز میره، یکی دیگشونم تازه دانشگاهشو تموم کرده و توی یه شرکت به عنوان مهندس کامپیوتر استخدام شده و صبح اللطلوع میره و اخر شب برمیگرده. حتی خیلی از شبا هم برنمیگرده و با رفیقاش شبو میگذرونه. بابام چند وقته باز نشست شده و دیگه سر کار نمیره. برای همین، نود درصد مواقع من و بابام توی خونه تنهاییم.
-
۹.۳k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.