در ماشین را باز کردم و بالا رفتم تمام صندلی ها را برداشته
در ماشین را باز کردم و بالا رفتم تمام صندلی ها را برداشته و مجروحان کف اتوبوس نشسته بودند .هنوز لباس منطقه را به تن داشتند روی هر کدام یک پتو انداخته بودند که سرما نخورند تمام تنشان تاول شده و صورتهایشان باد کرده بود طوری که چشمشان جایی را نمیدید هیچ کدام از آنها بالای سی سال سن نداشتند دست اولین نفر را که گرفتم تا پیاده اش کنم با صدای خفه و گرفته ای که به زحمت شنیده میشد گفت دست مرا نگیرید
باشد من گوشه این پتو را میگیرم شما هم گوشه پتوهای یکدیگر را بگیرید و آهسته پشت سر هم بیایید
#کتاب
#خاطرات_ایران
خاطرات ایران ترابی
شیوا سجادی
#کتابخوانی
#خودت_عکس_بگیر
#زیبا #خاص #عاشقانه
باشد من گوشه این پتو را میگیرم شما هم گوشه پتوهای یکدیگر را بگیرید و آهسته پشت سر هم بیایید
#کتاب
#خاطرات_ایران
خاطرات ایران ترابی
شیوا سجادی
#کتابخوانی
#خودت_عکس_بگیر
#زیبا #خاص #عاشقانه
۳.۵k
۲۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.