رمان دریای چشمات
پارت ۱۱۲
بیخیال بریم واسه ادامه بازی.
آیدا بطری رو چرخوند که افتاد به من و خودش.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم: جرات.
آیدا: گور خودتو کندی با این حرف.
من: جرات داری اذیت کن تا همه گندکاریامون رو با آرش درمیون بذارم.
آیدا خندید و گفت: اون موقع که شمال بودیم خودم همه چیو گفتم بهش.
من: برگ برندمو از دست دادم پس.
آیدا سرش رو تکون داد.
من: آب از سرم گذشته دیگه بگو تو هم بزن با خاک یکسانم کن.
آیدا: لباس سورن سعادت چه رنگی بود؟
یه کم فکر کردم ولی یادم نیومد.
من: نمی دونم دقت نکردم به لباس اون چیکار داری؟
دلارام: کرم بود.
آیدا بشکنی زد و گفت: خودشههه.
من: یه جوری بگو ما هم بفهمیم.
آیدا: چه رنگی به کرم میاد؟
دلارام: معلومه قهوه ای و سفید.
آیدا: پس یه شیر کاکائو می تونه همچین دیزاینش کنه.
من: چی می گی؟
آیدا لبخندی زد و گفت: دریا می ری دو تا شیر کاکائو می گیری یکی رو می خوری و اون یکی رو خالی می کنی رو سورن سعادتی.
چشمام تا حد ممکن گشاد شد و گفتم: چیکاااار کنم؟
آیدا جدی شد و گفت: شیرکاکائو رو روش خالی کن.
من: دیوونه ای؟
یا خودتو زدی به دیوونگی من می خوام فعلا کاری به کارش نداشته باشم اونوقت ازم می خوای شیرکاکائو رو روش خالی کنم؟
دلارام: اوووه آیدا یه خورده رحم می کردی اینا سایه ی همو با تیر می زنن.
آیدا: واسه همینم اینو انتخاب کردم.
من: هیچوقت فکر نمی کردم تا این حد دیوونه باشی.
آیدا بدون توجه بهم نگاهی به ساعت انداخت و گفت: یه ربع وقت داری باید بری شیرکاکائو بگیری و بیای.
چشام رو فشار دادم رو هم و بدون حرفی رفتم سمت سوپری نزدیک دانشگاه و دو تا شیر کاکائو گرفتم و زدم بیرون.
برگشتم دانشگاه و دخترا رو تو راهرو دیدم.
من: گرفتم.
یکی از شیرکاکائو ها رو باز کردم و شروع کردم به خوردن.
دلارام: چی شد ریلکس شدی یهو.
من: بلاخره بعدا قراره استرسش رو بکشم پس الان می خوام به خودم استراحت بدم.
شیرکاکائوم که تموم شد سر و کله اکیپ سورن سعادتی هم پیدا شد.
چشام رو بستم و یه لبخند مصنوعی زدم.
داشتن از کنارمون رد می شدن که راهشون رو سد کردم.
با تعجب نگام کردن که با همون لبخند مسخره ام گفتم: آقای سعادتی امکانش هست با همدیگه حرف بزنیم.
اون دو تا فهمیدم باید گورشون رو گم کنن و رو به سورن گفتن: داداش ما می ریم تو حیاط کارت تموم شد بیا.
جلوتر حرکت کردم و سورنم پشت سرم اومد.
رو نیمکت نشستم و اشاره کردم بشینه.
با لبخند نشست و گفت: می دونستم نمی تونی دووم بیاری.
چیه می خوای قرار...
به اندازه کافی تحملش کرده بودم پس پریدم وسط حرفاش و با یه لبخند شیطانی گفتم: ببخشید مجبورم.
شیر کاکائو رو روی سرش خالی کردم.
اولش تعجب کرد و بعد که عمق ماجرا رو فهمید با داد گفت: چه غلطییی می کنیییی؟
بطری شیرکاکائو رو انداختم جلوی پاهاش و با همون لبخند شیطانی عقب عقب به سمت کلاس حرکت کردم.
از عصبانیت در حال انفجار بود.
کارد می زدی خونش درنمیوند و از عصبانیت رنگش رو به بنفش می رفت.
دیگه موندن رو جایز ندونستم و با تموم سرعتی که در خودم سراغ داشتم به سمت کلاس آخری که امروز داشتیم حرکت کردم.
نفس نفس زنان نشستم سر کلاس که همه ی بچه ها با تعجب نگام کردن.
با یه لبخند مسخره به در کلاس نگاه کردم.
خدا خدا می کردم استاد نیاد امروز رو.
ولی از اونجایی که خدا خیلی بهم لطف داره استاد زودتر از همیشه اومد سر کلاس.
بیخیال بریم واسه ادامه بازی.
آیدا بطری رو چرخوند که افتاد به من و خودش.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم: جرات.
آیدا: گور خودتو کندی با این حرف.
من: جرات داری اذیت کن تا همه گندکاریامون رو با آرش درمیون بذارم.
آیدا خندید و گفت: اون موقع که شمال بودیم خودم همه چیو گفتم بهش.
من: برگ برندمو از دست دادم پس.
آیدا سرش رو تکون داد.
من: آب از سرم گذشته دیگه بگو تو هم بزن با خاک یکسانم کن.
آیدا: لباس سورن سعادت چه رنگی بود؟
یه کم فکر کردم ولی یادم نیومد.
من: نمی دونم دقت نکردم به لباس اون چیکار داری؟
دلارام: کرم بود.
آیدا بشکنی زد و گفت: خودشههه.
من: یه جوری بگو ما هم بفهمیم.
آیدا: چه رنگی به کرم میاد؟
دلارام: معلومه قهوه ای و سفید.
آیدا: پس یه شیر کاکائو می تونه همچین دیزاینش کنه.
من: چی می گی؟
آیدا لبخندی زد و گفت: دریا می ری دو تا شیر کاکائو می گیری یکی رو می خوری و اون یکی رو خالی می کنی رو سورن سعادتی.
چشمام تا حد ممکن گشاد شد و گفتم: چیکاااار کنم؟
آیدا جدی شد و گفت: شیرکاکائو رو روش خالی کن.
من: دیوونه ای؟
یا خودتو زدی به دیوونگی من می خوام فعلا کاری به کارش نداشته باشم اونوقت ازم می خوای شیرکاکائو رو روش خالی کنم؟
دلارام: اوووه آیدا یه خورده رحم می کردی اینا سایه ی همو با تیر می زنن.
آیدا: واسه همینم اینو انتخاب کردم.
من: هیچوقت فکر نمی کردم تا این حد دیوونه باشی.
آیدا بدون توجه بهم نگاهی به ساعت انداخت و گفت: یه ربع وقت داری باید بری شیرکاکائو بگیری و بیای.
چشام رو فشار دادم رو هم و بدون حرفی رفتم سمت سوپری نزدیک دانشگاه و دو تا شیر کاکائو گرفتم و زدم بیرون.
برگشتم دانشگاه و دخترا رو تو راهرو دیدم.
من: گرفتم.
یکی از شیرکاکائو ها رو باز کردم و شروع کردم به خوردن.
دلارام: چی شد ریلکس شدی یهو.
من: بلاخره بعدا قراره استرسش رو بکشم پس الان می خوام به خودم استراحت بدم.
شیرکاکائوم که تموم شد سر و کله اکیپ سورن سعادتی هم پیدا شد.
چشام رو بستم و یه لبخند مصنوعی زدم.
داشتن از کنارمون رد می شدن که راهشون رو سد کردم.
با تعجب نگام کردن که با همون لبخند مسخره ام گفتم: آقای سعادتی امکانش هست با همدیگه حرف بزنیم.
اون دو تا فهمیدم باید گورشون رو گم کنن و رو به سورن گفتن: داداش ما می ریم تو حیاط کارت تموم شد بیا.
جلوتر حرکت کردم و سورنم پشت سرم اومد.
رو نیمکت نشستم و اشاره کردم بشینه.
با لبخند نشست و گفت: می دونستم نمی تونی دووم بیاری.
چیه می خوای قرار...
به اندازه کافی تحملش کرده بودم پس پریدم وسط حرفاش و با یه لبخند شیطانی گفتم: ببخشید مجبورم.
شیر کاکائو رو روی سرش خالی کردم.
اولش تعجب کرد و بعد که عمق ماجرا رو فهمید با داد گفت: چه غلطییی می کنیییی؟
بطری شیرکاکائو رو انداختم جلوی پاهاش و با همون لبخند شیطانی عقب عقب به سمت کلاس حرکت کردم.
از عصبانیت در حال انفجار بود.
کارد می زدی خونش درنمیوند و از عصبانیت رنگش رو به بنفش می رفت.
دیگه موندن رو جایز ندونستم و با تموم سرعتی که در خودم سراغ داشتم به سمت کلاس آخری که امروز داشتیم حرکت کردم.
نفس نفس زنان نشستم سر کلاس که همه ی بچه ها با تعجب نگام کردن.
با یه لبخند مسخره به در کلاس نگاه کردم.
خدا خدا می کردم استاد نیاد امروز رو.
ولی از اونجایی که خدا خیلی بهم لطف داره استاد زودتر از همیشه اومد سر کلاس.
۸۰.۷k
۱۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.