پارت ۴۹
پارت ۴۹
یه زن و مرد و بچه که به نظر میومد بچه شون باشه اومدن داخل و دوتا میز دورتر ازت نشستن . پسربچه بعد از اومدن گارسون ، با هیجان آیس پک موزی شکلاتی سفارش داد و باعث شد که اون زن و شوهر از هیجانش لبخند بزنن .
چیزی که باعث تعجبت شده بود این بود که...فکر میکردی یا بهتره بگی مطمئن بودی که اون زن سولینا و اون پسربچه هم که الان ۹ سالش شده بود ، رایان بودش !
باورت نمیشد که اونا اینجا باشن و اینکه سولینا ازدواج کرده باشه . میتونستی توی دست اون مرده و سولینا حلقه های ازدواجشون رو ببینی .
رایان بعد از رسیدن آیس پکش ، سریع برش داشت و مقدار نسبتا زیادی ازش رو خورد . می دیدی که اون مرده داره موهای رایان رو نوازش و مرتب میکنه .
احساس میکردی داری خواب میبینی . این...زیادی بد بود . دلیلی برای این حست نداشتی چون تو خیلی وقته که از سولینا جدا شدی ولی ... ولی تحمل این رو نداشتی که سولینا و رایان رو اینجا ، با این فاصله کم و با یه مرد دیگه ببینی . یه حسی داشتی که انگار داری دوباره نابود میشی . مثل همون روزی که سولینا با رایان ترکت کرد و همون لحظه کل زندگی و شادی و احساساتت رو هم با خودش برد و تو رو نابود کرد . تکرار دوباره اش ، به نظر دردناک تره
_ ببخشید آقا
با شنیدن صدای بچگونه ای و دیدن رایان جلوی صندلیت به زمان حال برگشتی
+ بله؟
_ شما داشتین یه مدت زیادی رو بهم نگاه میکردین . چیزی شده؟ به نظرم حالتون خوب نیست . میتونم کمکتون کنم؟
با شنیدن هر کلمه اش بیشتر از قبل دلت میخواست بغلش کنی و دوباره حس کنی که پسرت کنارته و اون و سولینا متعلق به تو هستن ولی ... این ممکن نیست . هیچ وقت نیست . سعی کردی با آرامش حرف بزنی
+ نه چیزی نیست . متاسفم اتفاقی بهت نگاه میکردم ، داشتم به یه چیز دیگه فکر می کردم
بعدشم پول رو روی میز کنار سفارشت که نفهمیدی کی آوردنش گذاشتی و بلند شدی
_ باشه . خوشحالم که مشکلی ندارین . خداحافظ
+ خداحافظ
و سریع از در کافه اومدی بیرون . نفس نفس میزدی و چیزی حس نمیکردی . انگار اصلا توی این دنیا نبودی . فقط میتونستی بفهمی داری راه میری . چرا باید این اتفاقات میوفتاد؟ چرا نمیتونستی با خانواده ات باشی؟ چرا همه چیز باید اینجوری میشد؟ چرا سولینا هیچ وقت نخواست دلیلت رو بفهمه؟ چرا نموند و گوش نداد که همه اینا روبرای محافظت از اونا انجام دادی؟ چرا...چرا باید ولت میکرد و میرفت و الانم یه خانواده جدید تشکیل داده؟ واقعا چرا باید زندگیت رو از دست می دادی؟
' هی ! حواست کجاست؟
به اطرافت نگاه کردی . یه مرد کنارت بود که وسیله هاش از دستش افتاده بود . یعنی حواست نبوده و بهش برخورد کردی؟
یه زن و مرد و بچه که به نظر میومد بچه شون باشه اومدن داخل و دوتا میز دورتر ازت نشستن . پسربچه بعد از اومدن گارسون ، با هیجان آیس پک موزی شکلاتی سفارش داد و باعث شد که اون زن و شوهر از هیجانش لبخند بزنن .
چیزی که باعث تعجبت شده بود این بود که...فکر میکردی یا بهتره بگی مطمئن بودی که اون زن سولینا و اون پسربچه هم که الان ۹ سالش شده بود ، رایان بودش !
باورت نمیشد که اونا اینجا باشن و اینکه سولینا ازدواج کرده باشه . میتونستی توی دست اون مرده و سولینا حلقه های ازدواجشون رو ببینی .
رایان بعد از رسیدن آیس پکش ، سریع برش داشت و مقدار نسبتا زیادی ازش رو خورد . می دیدی که اون مرده داره موهای رایان رو نوازش و مرتب میکنه .
احساس میکردی داری خواب میبینی . این...زیادی بد بود . دلیلی برای این حست نداشتی چون تو خیلی وقته که از سولینا جدا شدی ولی ... ولی تحمل این رو نداشتی که سولینا و رایان رو اینجا ، با این فاصله کم و با یه مرد دیگه ببینی . یه حسی داشتی که انگار داری دوباره نابود میشی . مثل همون روزی که سولینا با رایان ترکت کرد و همون لحظه کل زندگی و شادی و احساساتت رو هم با خودش برد و تو رو نابود کرد . تکرار دوباره اش ، به نظر دردناک تره
_ ببخشید آقا
با شنیدن صدای بچگونه ای و دیدن رایان جلوی صندلیت به زمان حال برگشتی
+ بله؟
_ شما داشتین یه مدت زیادی رو بهم نگاه میکردین . چیزی شده؟ به نظرم حالتون خوب نیست . میتونم کمکتون کنم؟
با شنیدن هر کلمه اش بیشتر از قبل دلت میخواست بغلش کنی و دوباره حس کنی که پسرت کنارته و اون و سولینا متعلق به تو هستن ولی ... این ممکن نیست . هیچ وقت نیست . سعی کردی با آرامش حرف بزنی
+ نه چیزی نیست . متاسفم اتفاقی بهت نگاه میکردم ، داشتم به یه چیز دیگه فکر می کردم
بعدشم پول رو روی میز کنار سفارشت که نفهمیدی کی آوردنش گذاشتی و بلند شدی
_ باشه . خوشحالم که مشکلی ندارین . خداحافظ
+ خداحافظ
و سریع از در کافه اومدی بیرون . نفس نفس میزدی و چیزی حس نمیکردی . انگار اصلا توی این دنیا نبودی . فقط میتونستی بفهمی داری راه میری . چرا باید این اتفاقات میوفتاد؟ چرا نمیتونستی با خانواده ات باشی؟ چرا همه چیز باید اینجوری میشد؟ چرا سولینا هیچ وقت نخواست دلیلت رو بفهمه؟ چرا نموند و گوش نداد که همه اینا روبرای محافظت از اونا انجام دادی؟ چرا...چرا باید ولت میکرد و میرفت و الانم یه خانواده جدید تشکیل داده؟ واقعا چرا باید زندگیت رو از دست می دادی؟
' هی ! حواست کجاست؟
به اطرافت نگاه کردی . یه مرد کنارت بود که وسیله هاش از دستش افتاده بود . یعنی حواست نبوده و بهش برخورد کردی؟
۴.۴k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.