دست توی موهام بردم و نفس عمیق کشیدم...استادخفته ازهمون لح
دست توی موهام بردم و نفس عمیق کشیدم...استادخفته ازهمون لحظه ای که بهوش اومدم درکنارم بوده...ازصبح تاحالا توی فکرعمه مارتابودم ...استادی که ازما مراقبت میکرد...مثل مادربودبرام...
_سللااااااااامممممممم بررررررعاشققق دلخسته ی دنیای بی وفاااا
کمی به قامت پوشیده اش دقت کردم...وآروم زمزمه کردم...
+عمه مارتا....؟؟؟
جلواومدو گریه کنان منو درآغوش گرفت...بعدازاینکه ازچلوندنم سیرشد بینیشو کشیدبالاو روبه استادخفته کردو گفت...
_مرسی که خبردادین...دلم داشت آتیش میگرفت....
استادخفته_خواهش وظیفه بود...گفتم بیاین ببینین این زیبای خفته رو یکم آرومش کنین...خیلی بیقرار میخوادزود بره بیرون ازاینجا...تازه ازشرفراموشی موقت راحت شده...هی تشنج میکرد...ادای پهلوونارو درمیاره....
+غلط کرده...بزارمرخص شه میبرمش خونه ی خودم حالشومیگیرم...
من_عمه...بهاره کجاست...؟؟؟
عین یه بچه که مادرشو میخواست...دوست داشتم بگه الان میاد ولی وقتی جوابو میدونم ....هی....
عمه+رفته...بیمعرفتی کردی ...پندار...رفته...گفت که طاقت نداره...رفتی...رفت...ولی بادل شکسته...
اشکای هرسه سرازیزبود...من چیکارکرده بودم که رفته بود...باید میپرسیدم...
_مگه من چیکارکردم؟؟؟چرارفته...؟
+الان موقع این حرفا نیست..پسرم ...الان سلامتی تو ازهمه چیزمهم تره...
_به نظرتون من بدون بهارحالم خیلی خوبه؟؟؟
عمه رفتو استاد خفته کنارم بود
_استاد...؟؟؟
+بله؟
_چرا من همه چیزیادمه انگارهیچ فراموشی نداشتم ؟؟
+ببیم پسر...یه نوع مکانیزم دفاعیه...تو مغزت ضربه میخوره..وبرای ترمیم اون قسمت ازبافت مجبورمیشه بعضی سیستم هارو غیرفعال کنه...جوری که تودورانی که اون سیستم هافعال شدن ...زمان فراموشی رو به یادنمیاری...متوجه شدی...تو وقتی سیستم های خودآگاه بلندمدتت دوباره فعال شد مثل قبل باشوک های زیادی مواجه شدی..برای همین تشنج کردی...نگران نباش زود خوب میشی...زندگیت عادیه...انگارنه انگارفراموشی داشتی؟
+یعنی من حتی میتونم ادامه تحصیل بدم؟
_اوهوم.. بگیربخواب پسر....اوکی؟؟
+اوهوم...
باید هرچه زودترازاینجا خلاص بشم...
3روز بعد
_پندار...پندار...پسرم پاشو این قرصد بخور...امروز بایدمرخص شی...برای تست پایانیته...پاشو...
مثل برق ازجام بلندشدم قرصو خوردم و آماده ی تسن شدم 2ساعت بعد تمام بدنم گرم شده بود که استاد گفت طبیعیه...تست خونو گرفتنو دوساعت بعدحاضرشد....توی این دوساعت خیلی استرس داشتم تا بالاخره تونستم برم...برای ناهارخونه عمه مارتا رفتیم ...نهارو خوردیم البته غذای من سبزیجات آب پزیودکه بزور اون دوتا خوردم...بعداز یه ساعت استاد بالاخره رفتو من باعمه مارتا تنهاشدم....
_عمه...
+بعدا درموردش حرف میزنیم الان وقتش نیست دارم ظرفارو میشورم...
پیش خودم گفتم من که این همه رو تحمل کردم تین چنددقیقه روهم روش..
عمه_خوب بگو ببینم چی میخوای...؟؟؟
+خواهش میکنم بگو چرا بهاره رفته؟
_اون شبو به یاد داری که باهم دعواکردین...
+خوب...
_توباعصبانیت زدی بیرون...
+یادمه...
_برام کامل توضیح بده ...تایتونم کمکت کنم...اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاد...
انگاردوباره داشتم اون شبو حس میکردم
+وقتی شام خوردیم میترا اومد...نمیدونستیم اونشت دره وگرنه بازنمیکردیم....طبق معمول من دروبازکرم و بهارم پشتم بود. .تادرو بازکردم میترا پرید توی بغلم سعی کردم که جداش کنم...الیته موفق شدم...میگفت که یکی ازمشتریاش عکسای بهارو داره.. درجریانی که خانوم چه کاره ان؟
عصبی شدم و به میترا یه سیلی حواله کردم...وازخونه انداختمش بیرون...بهاره ترسیده بود وقتی آرومش کردم...رفتم بیرون اتاقش تا اینکه یکم باخودش کناربیاد...گوشیش زنگ خورد به هوای اینکه خانوادشه تنهاش گذاشتم تا خوشو بش بکنه...ولی...میترابود...بعداون تلفن بهاررنگش تغییرکرد..بهش نزدیک شدم تاببینم چشه...بم گفت نزدیکش نشم...
_آخه چرا دختر ؟؟اون زنیکه چی بهت گفته....
+ببین به نفع خودته به من نزدیک نشی ...م.من به درد تونمیخورم...من همسطح تونیستم...اخلاقش یهوبازعوض ششد...میدونستم فشارروانیش زده بودبالا...
گریه کردو گفت
+اگرقرارباشه بین منو میترا یکی رو انتخاب کنی...انتخابت کیه؟
عصبی شدم...مگر توی این مدت کم بهش ثابت کرده بودم...اون هرزه ازایران پاشده بود بیاد اونجا تا بتونه به آرزوی دیرینه اش برسه...اون پس فطرت...باپسرای جوونتر ازخودش میگشت و شباشو صبح میکرد...فقط برای هوسای درونیش..منم خیلی وقت بود درنظرداشت...بدترا اون اینکه دحترخالمه...البته خالم وقتی اینو دنیآورد مرد...به نظرم خودش وقتی فهمید چی زاییده ازناراحتی دق کرد..والا ...باباشم اعدام شد وقتی 17سالش بود...پدرش اعدام شد...بی اختیاردادزدم طوری که بدنش به لرزه افتاد..گفتم
_مگه بهت ثابت نشده که پرسیدی؟تاحالا ازمن نامردی دیدی؟؟؟حالا که اینطورشد...میرم دیگه هم برنمیگردم...ویگ
_سللااااااااامممممممم بررررررعاشققق دلخسته ی دنیای بی وفاااا
کمی به قامت پوشیده اش دقت کردم...وآروم زمزمه کردم...
+عمه مارتا....؟؟؟
جلواومدو گریه کنان منو درآغوش گرفت...بعدازاینکه ازچلوندنم سیرشد بینیشو کشیدبالاو روبه استادخفته کردو گفت...
_مرسی که خبردادین...دلم داشت آتیش میگرفت....
استادخفته_خواهش وظیفه بود...گفتم بیاین ببینین این زیبای خفته رو یکم آرومش کنین...خیلی بیقرار میخوادزود بره بیرون ازاینجا...تازه ازشرفراموشی موقت راحت شده...هی تشنج میکرد...ادای پهلوونارو درمیاره....
+غلط کرده...بزارمرخص شه میبرمش خونه ی خودم حالشومیگیرم...
من_عمه...بهاره کجاست...؟؟؟
عین یه بچه که مادرشو میخواست...دوست داشتم بگه الان میاد ولی وقتی جوابو میدونم ....هی....
عمه+رفته...بیمعرفتی کردی ...پندار...رفته...گفت که طاقت نداره...رفتی...رفت...ولی بادل شکسته...
اشکای هرسه سرازیزبود...من چیکارکرده بودم که رفته بود...باید میپرسیدم...
_مگه من چیکارکردم؟؟؟چرارفته...؟
+الان موقع این حرفا نیست..پسرم ...الان سلامتی تو ازهمه چیزمهم تره...
_به نظرتون من بدون بهارحالم خیلی خوبه؟؟؟
عمه رفتو استاد خفته کنارم بود
_استاد...؟؟؟
+بله؟
_چرا من همه چیزیادمه انگارهیچ فراموشی نداشتم ؟؟
+ببیم پسر...یه نوع مکانیزم دفاعیه...تو مغزت ضربه میخوره..وبرای ترمیم اون قسمت ازبافت مجبورمیشه بعضی سیستم هارو غیرفعال کنه...جوری که تودورانی که اون سیستم هافعال شدن ...زمان فراموشی رو به یادنمیاری...متوجه شدی...تو وقتی سیستم های خودآگاه بلندمدتت دوباره فعال شد مثل قبل باشوک های زیادی مواجه شدی..برای همین تشنج کردی...نگران نباش زود خوب میشی...زندگیت عادیه...انگارنه انگارفراموشی داشتی؟
+یعنی من حتی میتونم ادامه تحصیل بدم؟
_اوهوم.. بگیربخواب پسر....اوکی؟؟
+اوهوم...
باید هرچه زودترازاینجا خلاص بشم...
3روز بعد
_پندار...پندار...پسرم پاشو این قرصد بخور...امروز بایدمرخص شی...برای تست پایانیته...پاشو...
مثل برق ازجام بلندشدم قرصو خوردم و آماده ی تسن شدم 2ساعت بعد تمام بدنم گرم شده بود که استاد گفت طبیعیه...تست خونو گرفتنو دوساعت بعدحاضرشد....توی این دوساعت خیلی استرس داشتم تا بالاخره تونستم برم...برای ناهارخونه عمه مارتا رفتیم ...نهارو خوردیم البته غذای من سبزیجات آب پزیودکه بزور اون دوتا خوردم...بعداز یه ساعت استاد بالاخره رفتو من باعمه مارتا تنهاشدم....
_عمه...
+بعدا درموردش حرف میزنیم الان وقتش نیست دارم ظرفارو میشورم...
پیش خودم گفتم من که این همه رو تحمل کردم تین چنددقیقه روهم روش..
عمه_خوب بگو ببینم چی میخوای...؟؟؟
+خواهش میکنم بگو چرا بهاره رفته؟
_اون شبو به یاد داری که باهم دعواکردین...
+خوب...
_توباعصبانیت زدی بیرون...
+یادمه...
_برام کامل توضیح بده ...تایتونم کمکت کنم...اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاد...
انگاردوباره داشتم اون شبو حس میکردم
+وقتی شام خوردیم میترا اومد...نمیدونستیم اونشت دره وگرنه بازنمیکردیم....طبق معمول من دروبازکرم و بهارم پشتم بود. .تادرو بازکردم میترا پرید توی بغلم سعی کردم که جداش کنم...الیته موفق شدم...میگفت که یکی ازمشتریاش عکسای بهارو داره.. درجریانی که خانوم چه کاره ان؟
عصبی شدم و به میترا یه سیلی حواله کردم...وازخونه انداختمش بیرون...بهاره ترسیده بود وقتی آرومش کردم...رفتم بیرون اتاقش تا اینکه یکم باخودش کناربیاد...گوشیش زنگ خورد به هوای اینکه خانوادشه تنهاش گذاشتم تا خوشو بش بکنه...ولی...میترابود...بعداون تلفن بهاررنگش تغییرکرد..بهش نزدیک شدم تاببینم چشه...بم گفت نزدیکش نشم...
_آخه چرا دختر ؟؟اون زنیکه چی بهت گفته....
+ببین به نفع خودته به من نزدیک نشی ...م.من به درد تونمیخورم...من همسطح تونیستم...اخلاقش یهوبازعوض ششد...میدونستم فشارروانیش زده بودبالا...
گریه کردو گفت
+اگرقرارباشه بین منو میترا یکی رو انتخاب کنی...انتخابت کیه؟
عصبی شدم...مگر توی این مدت کم بهش ثابت کرده بودم...اون هرزه ازایران پاشده بود بیاد اونجا تا بتونه به آرزوی دیرینه اش برسه...اون پس فطرت...باپسرای جوونتر ازخودش میگشت و شباشو صبح میکرد...فقط برای هوسای درونیش..منم خیلی وقت بود درنظرداشت...بدترا اون اینکه دحترخالمه...البته خالم وقتی اینو دنیآورد مرد...به نظرم خودش وقتی فهمید چی زاییده ازناراحتی دق کرد..والا ...باباشم اعدام شد وقتی 17سالش بود...پدرش اعدام شد...بی اختیاردادزدم طوری که بدنش به لرزه افتاد..گفتم
_مگه بهت ثابت نشده که پرسیدی؟تاحالا ازمن نامردی دیدی؟؟؟حالا که اینطورشد...میرم دیگه هم برنمیگردم...ویگ
۱۰.۰k
۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.