طاها
#طاها
یه لیوان ویسکی توی دستم گرفتم ومشغول شدم باهاش ،معلوم نی باز کیه قراره توله اش بیاد....
عصبی دستی به موهام میکشم که شکیب با آرنو به پهلوم میزنه ومیگه :اینورو نگاه کن !!!
برمیگر م به سمتی که میگه یه لحظه قلبم وای نیستم که با صدای هیراد که میگه:ایشونم رها جان دخترم ،چشام چهارتا میشه ....
نه این امکان ندارد اون رها باشه ،رها نباید وسیله انتقام من باشه نه اون عشقمه من چطوری از انتقام بگیرم ،سوزش اشکو تو چشام حس میکنم ،رها لبخند شیرینی میزنه ومیگه :بابا طاها دوستته ؟؟
باباش تک تک خنده ای میکنه و میگه:اتفاقا گفتم چقدر چهرش آشناس نگو به غیر ازیه تاجر موفق داماد آیندمونم هست ....
باهرحرفش قلبم فرو میریخت ،اخمامو توهم کشیدم که رها دشتشو روبازوم گذاشتو گفت:بابا منو طاها الان میایم ....
بازومو کشید که دنبالش رفتم منو برد تو اتاقشوگفت:چرا بهم نگفتی داری میای اینجا؟
اخوان توهم کشیدمو گفتم:آخه خودمم نمیدونستم قرار بیام اینجا...
بالبخند دستی روگونه ام میکشه ولباشو روی گوشه لبم میزاره که هیچ حرکتی نمیزنم ،انگار تموم حس هوایی که بهش داشتم مردن ،انتقام چشامو پر کرده ونمیزاره به چشای معصومش خوب دقت کنم ،پسش میزنم ولاهمون اخمم میگم :باید برم کار دارم ،شب خونه باش...
ازاتاقش میزنم بیرون وازخونشچن بدون هیچ حرف دیگه ای میرم ،قلبم تو سینه ام سنگینی میکنه ،بعد این همه مدت آرامش به قلبم برگشته بود ،ولی خودم از خودم باید این آرامش و میگرفتم ....
عصبی شدم الان فقط مامانم آرومم میکرد ولی دیگه نداشتمش،ازم گرفته بودنش دنیامه ،پس دنیاشونو میگیرم ....
اشک گونه هامو خیس کرد پسشون زدم من طاها بهمنی هیچوقت نباید گریه کنم......
یه لیوان ویسکی توی دستم گرفتم ومشغول شدم باهاش ،معلوم نی باز کیه قراره توله اش بیاد....
عصبی دستی به موهام میکشم که شکیب با آرنو به پهلوم میزنه ومیگه :اینورو نگاه کن !!!
برمیگر م به سمتی که میگه یه لحظه قلبم وای نیستم که با صدای هیراد که میگه:ایشونم رها جان دخترم ،چشام چهارتا میشه ....
نه این امکان ندارد اون رها باشه ،رها نباید وسیله انتقام من باشه نه اون عشقمه من چطوری از انتقام بگیرم ،سوزش اشکو تو چشام حس میکنم ،رها لبخند شیرینی میزنه ومیگه :بابا طاها دوستته ؟؟
باباش تک تک خنده ای میکنه و میگه:اتفاقا گفتم چقدر چهرش آشناس نگو به غیر ازیه تاجر موفق داماد آیندمونم هست ....
باهرحرفش قلبم فرو میریخت ،اخمامو توهم کشیدم که رها دشتشو روبازوم گذاشتو گفت:بابا منو طاها الان میایم ....
بازومو کشید که دنبالش رفتم منو برد تو اتاقشوگفت:چرا بهم نگفتی داری میای اینجا؟
اخوان توهم کشیدمو گفتم:آخه خودمم نمیدونستم قرار بیام اینجا...
بالبخند دستی روگونه ام میکشه ولباشو روی گوشه لبم میزاره که هیچ حرکتی نمیزنم ،انگار تموم حس هوایی که بهش داشتم مردن ،انتقام چشامو پر کرده ونمیزاره به چشای معصومش خوب دقت کنم ،پسش میزنم ولاهمون اخمم میگم :باید برم کار دارم ،شب خونه باش...
ازاتاقش میزنم بیرون وازخونشچن بدون هیچ حرف دیگه ای میرم ،قلبم تو سینه ام سنگینی میکنه ،بعد این همه مدت آرامش به قلبم برگشته بود ،ولی خودم از خودم باید این آرامش و میگرفتم ....
عصبی شدم الان فقط مامانم آرومم میکرد ولی دیگه نداشتمش،ازم گرفته بودنش دنیامه ،پس دنیاشونو میگیرم ....
اشک گونه هامو خیس کرد پسشون زدم من طاها بهمنی هیچوقت نباید گریه کنم......
۲۱.۵k
۰۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.