حصار تنهایی من پارت ۶۶
#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۶
روز اول با سرعت گذشت. معلوم نبود فردا قراره چه بلایی سرم بیاد... موقع شام تو اتاق نشسته بودیم که بچه ها صداشون دراومد:
-مامان گشنمونه. شام چی داریم؟
- کوفت...چی دارم که بهتون بدم؟
زهرا: مامان من دُشنَمه...
زیور با داد گفت: خوب یه شبم بدون شام بخوابین نمی میرین که؟
به زیور گفتم: یعنی الان هیچی نداری که به اینا بدی؟ پولی که دیشب منوچهر بهت داد چیکارش کردی؟
- اول اینکه به تو هیچ ربطی نداره ... دویوماً من از صبح تا حالا نگهبان جنابعالی بودم ...کی وقت کردم برم بیرون؟
بلند شدم. گفت: کجا؟
- میرم تو آشپزخونه ببینم چیزی پیدا میشه برای اینا درست کنم؟
داشتم می رفتم که پوزخند زد و گفت: به تو میگن دایه مهربان تر از مادر!
تنها چیزی که تو آشپزخونه پیدا کردم، سه تا سیب زمینی بود. زیور اومد تو آشپزخونه و گفت: دیدی گفتم چیزی ندارم؟
- می تونی دوتا تخم مرغ برام جور کنی؟
- تخم مرغ؟ آره...
یکی از پسرا رو فرستاد دوتا تخم مرغ برام آورد. سیب زمینی رو سرخ کردم. دوتا تخم مرغها هم همزدم ریختم روش وقتی حاضر شد، سفره رو انداختم و صداشون زدم. وقتی شامشونو خوردن، خوابیدن. من و زیورم روی پله های خونه نشستیم و گفت: غذای خوشمزه ای بود دستت درست ...از کجا یاد گرفته بودی؟
با لبخند گفتم:مامانم همیشه میگفت زن کدبانو اونیه که با هر چیزی که تو خونش بود بتونه غذا درست کنه ... نباید لنگ مرغ وگوشت باشه.
- باریکلا به مامانت حتما خونه داریش و آشپزیش یکه. نه؟
با ناراحتی گفتم: بود ...دیگه نیست ؟
- یعنی چی؟ یعنی دیگه آشپزی نمی کنه؟
با بغض گفتم: دیگه نه خونه داری میکنه نه آشپزی...دیگه تو این دنیا نیست.
- آخی...خدا رحمتش کنه.
من و زیور تا ساعت دوازده شب با هم حرف زدیم. اون از زندگی و سختیهایی که کشیده بود گفت. منم از نامهربونی های زندگیم گفتم...
کمی که باهاش صمیمی شدم، گفتم باید زنگ بزنم اما اون دعوام کرد و گفت حوصله دعوا کردن با منوچهرو نداره. ساعت دوازده خوابیدیم... صبح خروس خون یکی با مشت و لگد به در می زد. من و زیور بیدار شدیم. با غر زدن گفت: کیه کله سحری؟
نشستم و گفتم: شوهرته؟
روسریشو پوشید و گفت: نه بابا! اون تا پنج ساله دیگه هم درنمیاد... این در زدن منوچهره.
موهامو بستم و روسریمو پوشیدم. کنار پنجره ایستادم. پرده رو کنار زدم. خودش بود؛ منوچهر. خدا آخر و عاقبت منو بخیر کنه. منوچهر تو حیاط ایستاد. بعد از چند دقیقه حرف زدن، زیور اومد پیشم و گفت: وقت خداحافظیه دیگه... باید بری.
روز اول با سرعت گذشت. معلوم نبود فردا قراره چه بلایی سرم بیاد... موقع شام تو اتاق نشسته بودیم که بچه ها صداشون دراومد:
-مامان گشنمونه. شام چی داریم؟
- کوفت...چی دارم که بهتون بدم؟
زهرا: مامان من دُشنَمه...
زیور با داد گفت: خوب یه شبم بدون شام بخوابین نمی میرین که؟
به زیور گفتم: یعنی الان هیچی نداری که به اینا بدی؟ پولی که دیشب منوچهر بهت داد چیکارش کردی؟
- اول اینکه به تو هیچ ربطی نداره ... دویوماً من از صبح تا حالا نگهبان جنابعالی بودم ...کی وقت کردم برم بیرون؟
بلند شدم. گفت: کجا؟
- میرم تو آشپزخونه ببینم چیزی پیدا میشه برای اینا درست کنم؟
داشتم می رفتم که پوزخند زد و گفت: به تو میگن دایه مهربان تر از مادر!
تنها چیزی که تو آشپزخونه پیدا کردم، سه تا سیب زمینی بود. زیور اومد تو آشپزخونه و گفت: دیدی گفتم چیزی ندارم؟
- می تونی دوتا تخم مرغ برام جور کنی؟
- تخم مرغ؟ آره...
یکی از پسرا رو فرستاد دوتا تخم مرغ برام آورد. سیب زمینی رو سرخ کردم. دوتا تخم مرغها هم همزدم ریختم روش وقتی حاضر شد، سفره رو انداختم و صداشون زدم. وقتی شامشونو خوردن، خوابیدن. من و زیورم روی پله های خونه نشستیم و گفت: غذای خوشمزه ای بود دستت درست ...از کجا یاد گرفته بودی؟
با لبخند گفتم:مامانم همیشه میگفت زن کدبانو اونیه که با هر چیزی که تو خونش بود بتونه غذا درست کنه ... نباید لنگ مرغ وگوشت باشه.
- باریکلا به مامانت حتما خونه داریش و آشپزیش یکه. نه؟
با ناراحتی گفتم: بود ...دیگه نیست ؟
- یعنی چی؟ یعنی دیگه آشپزی نمی کنه؟
با بغض گفتم: دیگه نه خونه داری میکنه نه آشپزی...دیگه تو این دنیا نیست.
- آخی...خدا رحمتش کنه.
من و زیور تا ساعت دوازده شب با هم حرف زدیم. اون از زندگی و سختیهایی که کشیده بود گفت. منم از نامهربونی های زندگیم گفتم...
کمی که باهاش صمیمی شدم، گفتم باید زنگ بزنم اما اون دعوام کرد و گفت حوصله دعوا کردن با منوچهرو نداره. ساعت دوازده خوابیدیم... صبح خروس خون یکی با مشت و لگد به در می زد. من و زیور بیدار شدیم. با غر زدن گفت: کیه کله سحری؟
نشستم و گفتم: شوهرته؟
روسریشو پوشید و گفت: نه بابا! اون تا پنج ساله دیگه هم درنمیاد... این در زدن منوچهره.
موهامو بستم و روسریمو پوشیدم. کنار پنجره ایستادم. پرده رو کنار زدم. خودش بود؛ منوچهر. خدا آخر و عاقبت منو بخیر کنه. منوچهر تو حیاط ایستاد. بعد از چند دقیقه حرف زدن، زیور اومد پیشم و گفت: وقت خداحافظیه دیگه... باید بری.
۳.۲k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.