یاد آن روزها به خیر.روزهایی که در حیاط خانه مادربزرگ میدو
یاد آن روزها به خیر.روزهایی که در حیاط خانه مادربزرگ میدویدم و شاد بودیم.روزهایی که بید گیسوانش را به باد میسپرد تا موسیقی زیبای زندگی را بنوازد.آن وقت،من و تو با نوای خنده های خود آواز جاودانگی سر میدادیم.دلم میخواهد یکبار دیگر،فقط یکبار دیگر آن چشمان روحانی نگاهم کنند.آن وقت با تمام وجود فریاد بکشم مادربزرگ دوستت دارم..ای کاش روزهای خوب گذشته باز میگشتند.در آن روزهایی که من لباس غم به تن میکردم و او چادر شادی و خوشبختی بر سرم میگذاشت.روزهایی ک چکاوکهای عاشق میخواندند و من سیب های ترش جلوی ایوان را میچیدم.آن غروبهای فراموش نشدنی،هنگامی که نسیم مغربی می آمد و صورتم را نوازش میکرد.درحالی که به سوی خورشید همیشه روشن مسجد میرفتم چه روزهایی بود..
آه...
یادش بخیر.. :(
آه...
یادش بخیر.. :(
۱.۱k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.