رمان دریای چشمات
پارت ۱۲۹
من: از وقتی اومدیم شیراز درست حسابی جایی نرفتیم نظرتون چیه بریم بیرون یه کم.
سارین و آرش نگاهی به همدیگه انداختن و گفتن: فکر خوبیه برید آماده بشید.
لباسم رو با یه مانتو فیروزه ای ساده عوض کردم و یه روسری بلند فیروزه ای هم سرم کردم.
کفشای اسپرت سفیدم رو هم آماده کردم و بعد از یه رژ از اتاق زدم بیرون.
آیدا هم مانتوی سبز کمرنگ با روسری و کفش اسپرت پوشیده بود.
تقریبا مثل هم تیپ زده بودیم و مثل این دوقلو ها شده بودیم.
خندیدم و تو هال منتظر بقیه شدم.
آیدا پشت سرم اومد و پسرا هم بعد از چند دقیقه سر و کلشون پیدا شد.
هر دوشون خوشتیپ شده بودن و مطمئنا نظر همه دخترا رو به خودشون جلب می کردن.
آرش با دیدن ما گفت: آرایش کردید؟
همیشه از اینکه من یا ساحل آرایش کنیم بدش میومد و چون منم از آرایش بدم میومد ترجیح می دادم همیشه فقط یه رژ بزنم.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: فقط یه رژ.
آرش خندید و لپم رو کشیدم و بعد یه نگاه به دستاش انداخت و گفت: خوبه بریم.
از حرکتش واسه فهمیدن اینکه حقیقت رو گفتیم خندم گرفت و یه مشت تو بازوش زدم که صداش دراومد.
آیدا و سارینم به بچه بازیای ما می خندیدن.
با خنده سوار ماشین شدیم و سارین بعد از سرچ تو اینترنت یه رستوران پیدا کرد تا بریم اونجا.
رستوران بزرگی بود و به نظر معروف میومد چون به زور تونستیم یه میز رزرو کنیم.
همه نشستیم سرمیز و منو رو براشتیم تا یه چیزی واسه خوردن انتخاب کنیم.
من که بیشتر غداهاش رو اولین بار بود می دیدم نگاهی به آیدا انداختم و دیدم اونم بدتر از من هنگ کرده.
لبخندی زدم و رو به آرش گفتم: تو چی سفارش می دی؟
آرش منو رو وارسی کرد و گفت: خدایی به جز استیک نفهمیدم بقیه چین.
هممون زدیم زیر خنده و همون استیک رو سفارش دادیم.
یه ربع بعد غذا رو آوردن و همگی شروع به خوردن کردیم.
غذاش واقعا خوشمزه بود و واقعا ارزش داشت که اینقدر شلوغ باشه.
نگاهی به منو انداختم و گفتم: سری بعد واسه خوردن بقیه ی غذاها میام پس تا اون موقع منتظر بمون باشه؟
آیدا زد زیر خنده و گفت: دیوونه ایا غذاتو بخور سرد شد.
غذام رو تموم کردیم و از اونجا اومدیم بیرون.
آرش نگاهی به ساعت و بعدش به ما انداخت و گفت: بعد از این کجا بریم؟
من: بریم تو پارک بشینیم تا صبح؟
آیدا: آره فکر خوبیه می تونیم پاسورم بازی کنیم.
پسرا هم از پیشنهادم خوششون اومد و قبولش کردن.
آرش ما رو به نزدیکترین پارک به رستوران برد و ما هم بعد از پهن کردن گلیم نشستیم و سارین رو واسه فرستادن خوراکی فرستادیم سوپری.
آرش نگاهی بهم انداخت و گفت: اون یارو که دوباره مزاحمت نشد؟
از اونجایی که نفهمیدم منظورش چیه گیج نگاهش کردم که پوف کلافه ای کشید و گفت:
سورن سعادتی رو می گم.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: اگه کار به اذیت کردن باشه که من بیشتر اذیتش کردم خودت که خوب می دونی؟
آیدا خندید و گفت: آره مخصوصا جریان شیرکاکائو.
چشم غره ای رفتم که زیپ دهنش رو کشید و شونه هاش رو بالا انداخت.
من: از وقتی اومدیم شیراز درست حسابی جایی نرفتیم نظرتون چیه بریم بیرون یه کم.
سارین و آرش نگاهی به همدیگه انداختن و گفتن: فکر خوبیه برید آماده بشید.
لباسم رو با یه مانتو فیروزه ای ساده عوض کردم و یه روسری بلند فیروزه ای هم سرم کردم.
کفشای اسپرت سفیدم رو هم آماده کردم و بعد از یه رژ از اتاق زدم بیرون.
آیدا هم مانتوی سبز کمرنگ با روسری و کفش اسپرت پوشیده بود.
تقریبا مثل هم تیپ زده بودیم و مثل این دوقلو ها شده بودیم.
خندیدم و تو هال منتظر بقیه شدم.
آیدا پشت سرم اومد و پسرا هم بعد از چند دقیقه سر و کلشون پیدا شد.
هر دوشون خوشتیپ شده بودن و مطمئنا نظر همه دخترا رو به خودشون جلب می کردن.
آرش با دیدن ما گفت: آرایش کردید؟
همیشه از اینکه من یا ساحل آرایش کنیم بدش میومد و چون منم از آرایش بدم میومد ترجیح می دادم همیشه فقط یه رژ بزنم.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: فقط یه رژ.
آرش خندید و لپم رو کشیدم و بعد یه نگاه به دستاش انداخت و گفت: خوبه بریم.
از حرکتش واسه فهمیدن اینکه حقیقت رو گفتیم خندم گرفت و یه مشت تو بازوش زدم که صداش دراومد.
آیدا و سارینم به بچه بازیای ما می خندیدن.
با خنده سوار ماشین شدیم و سارین بعد از سرچ تو اینترنت یه رستوران پیدا کرد تا بریم اونجا.
رستوران بزرگی بود و به نظر معروف میومد چون به زور تونستیم یه میز رزرو کنیم.
همه نشستیم سرمیز و منو رو براشتیم تا یه چیزی واسه خوردن انتخاب کنیم.
من که بیشتر غداهاش رو اولین بار بود می دیدم نگاهی به آیدا انداختم و دیدم اونم بدتر از من هنگ کرده.
لبخندی زدم و رو به آرش گفتم: تو چی سفارش می دی؟
آرش منو رو وارسی کرد و گفت: خدایی به جز استیک نفهمیدم بقیه چین.
هممون زدیم زیر خنده و همون استیک رو سفارش دادیم.
یه ربع بعد غذا رو آوردن و همگی شروع به خوردن کردیم.
غذاش واقعا خوشمزه بود و واقعا ارزش داشت که اینقدر شلوغ باشه.
نگاهی به منو انداختم و گفتم: سری بعد واسه خوردن بقیه ی غذاها میام پس تا اون موقع منتظر بمون باشه؟
آیدا زد زیر خنده و گفت: دیوونه ایا غذاتو بخور سرد شد.
غذام رو تموم کردیم و از اونجا اومدیم بیرون.
آرش نگاهی به ساعت و بعدش به ما انداخت و گفت: بعد از این کجا بریم؟
من: بریم تو پارک بشینیم تا صبح؟
آیدا: آره فکر خوبیه می تونیم پاسورم بازی کنیم.
پسرا هم از پیشنهادم خوششون اومد و قبولش کردن.
آرش ما رو به نزدیکترین پارک به رستوران برد و ما هم بعد از پهن کردن گلیم نشستیم و سارین رو واسه فرستادن خوراکی فرستادیم سوپری.
آرش نگاهی بهم انداخت و گفت: اون یارو که دوباره مزاحمت نشد؟
از اونجایی که نفهمیدم منظورش چیه گیج نگاهش کردم که پوف کلافه ای کشید و گفت:
سورن سعادتی رو می گم.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: اگه کار به اذیت کردن باشه که من بیشتر اذیتش کردم خودت که خوب می دونی؟
آیدا خندید و گفت: آره مخصوصا جریان شیرکاکائو.
چشم غره ای رفتم که زیپ دهنش رو کشید و شونه هاش رو بالا انداخت.
۵۵.۲k
۲۱ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.