👤فیک👤
👤فیک👤
👤از : جیمین👤
👤عنوان : وقتی پدراتون دشمن بودن ولی پدرش از تو خوشش اومده بود و میخواست تو عروسش باشی 👤
part:3
ب . ا.ت : رفتیم سمت خونه من احساس گناه میکردم ( نویسنده : اره بعد کلی سال تازه احساس گناه میکنی)
وقتی رسیدیم سمت خونه داشتن سفره ی صبحونه رو پیچیدن .
سو ا : اوووو میبینم بعد سال ها باهم رفتین بیرون ( خنده )
پارک : اره دیگه زن داداش بعضی وقت ها هم باید کوتاه اومد مگه نه ( رو به بابای ا.ت)
ب ا.ت : عه.....ا....اره ( لکنت )
پدر بزرگ: خب دیگه همه بشینید صبحونه بخورید
(چند ساعت بعد از خوردن صبحونه........)
ویو ا.ت : حس میکردم باباخیلی ناراحته انگار از یه چیزی ترسیده بعد از صبحونه هم تنها تو بالکن نشسته بود از صبح اینجوری بود منم تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم .
ا.ت : بابایی چی شده چرا از صبحه تو خودتی
ب. ا.ت : هیچی دخترم برو پایین پیش بقیه
ا.ت : بابا اینجوری که نمیشه بگو اگه چیزی شده قول میدم به کسی نمیگم ( رفت نشست پیش باباش و دستاشو گرفت )
ب. ا.ت : بابا جان تو که همیشه باباتو دوست داری دیگه اره ( بغض)
ا.ت : معلومه که اره چرا نباید
ب ا.ت : پس از این به بعد به حرفم گوش بده خب ( بغض)
ا.ت مگه تا الان گوش نمیدادم
بعدشم من همیشه دوست دارم هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنم( خنده )
ب ا.ت : خوبه آفرین حالا برو پایین من میخوام بخوابم ( به سمت اتاق رفت )
ا.ت : باشه خوب بخوابی ( خنده )
ا.ت : نمیدونم چرا بابا اینجوری کرد همش حالا زیاد هم اهمیت ندم شاید به من ربطی نداره ( نویسنده :اره اصل کاری موضوع اصن تو نیستی)
چند ساعت بعد ویو دای هیون (ب ا.ت )
از خواب بلند شدم یکم حالم بهتر شد و رفتم دوش گرفتم بعدش هم نهار خوردیم هوا تاریک شده بود سو ا و زن پارک تو بالکن داشتن حرف میزدن که پارک اومد نزدیکم
پارک : خب زنامون الان بالا دارن حرف میزنن بیا بریم بهشون بگیم ( سرد)
ب ا.ت : آخه الان
پارک: من به تو چی گفتم
ب ا.ت : باشه بریم
رفتیم بالا و نشستیم پیششون بعد از یکم حرف زدن پارک بهم اشاره کرد به موضوع رو شروع کنم
ب ا.ت : ام خب راستش من میخوام یه موضوعی رو حالا که خودمونیم بهتون بگم
سو مین : بفرمایید
سو ا : چی میخوای بگی
ب ا.ت : خب منو پارک صبح یه تصمیم هایی گرفتیم یه حرفایی زدیم درمورد این که ا.ت و جیمین با هم ازدواج کنن
سو ا : چرا اونوقت
سو مین : خیلی هم که خوبه بچه هامون باهم وصلت کنن خیلی به هم میان ( خنده )
سوا : اصن چطور به این فکر رسیدید
پارک خب اینجوری خوب نیست مگه دختر به اون خانومی پسر به این خوبی چیش مشکله زن داداش
سوا : ام من نمیگم مشکلی هست یا جیمین پسر مناسبی نیست فقط اینکه اینا باید همو دوست داشته باشن یا خودشون هم قبول کنن
( نویسنده: ادامه رو پارت بعد میزارم پارت بعد ادامه ی همین میشه پارت چهار نمیشه )
👤از : جیمین👤
👤عنوان : وقتی پدراتون دشمن بودن ولی پدرش از تو خوشش اومده بود و میخواست تو عروسش باشی 👤
part:3
ب . ا.ت : رفتیم سمت خونه من احساس گناه میکردم ( نویسنده : اره بعد کلی سال تازه احساس گناه میکنی)
وقتی رسیدیم سمت خونه داشتن سفره ی صبحونه رو پیچیدن .
سو ا : اوووو میبینم بعد سال ها باهم رفتین بیرون ( خنده )
پارک : اره دیگه زن داداش بعضی وقت ها هم باید کوتاه اومد مگه نه ( رو به بابای ا.ت)
ب ا.ت : عه.....ا....اره ( لکنت )
پدر بزرگ: خب دیگه همه بشینید صبحونه بخورید
(چند ساعت بعد از خوردن صبحونه........)
ویو ا.ت : حس میکردم باباخیلی ناراحته انگار از یه چیزی ترسیده بعد از صبحونه هم تنها تو بالکن نشسته بود از صبح اینجوری بود منم تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم .
ا.ت : بابایی چی شده چرا از صبحه تو خودتی
ب. ا.ت : هیچی دخترم برو پایین پیش بقیه
ا.ت : بابا اینجوری که نمیشه بگو اگه چیزی شده قول میدم به کسی نمیگم ( رفت نشست پیش باباش و دستاشو گرفت )
ب. ا.ت : بابا جان تو که همیشه باباتو دوست داری دیگه اره ( بغض)
ا.ت : معلومه که اره چرا نباید
ب ا.ت : پس از این به بعد به حرفم گوش بده خب ( بغض)
ا.ت مگه تا الان گوش نمیدادم
بعدشم من همیشه دوست دارم هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنم( خنده )
ب ا.ت : خوبه آفرین حالا برو پایین من میخوام بخوابم ( به سمت اتاق رفت )
ا.ت : باشه خوب بخوابی ( خنده )
ا.ت : نمیدونم چرا بابا اینجوری کرد همش حالا زیاد هم اهمیت ندم شاید به من ربطی نداره ( نویسنده :اره اصل کاری موضوع اصن تو نیستی)
چند ساعت بعد ویو دای هیون (ب ا.ت )
از خواب بلند شدم یکم حالم بهتر شد و رفتم دوش گرفتم بعدش هم نهار خوردیم هوا تاریک شده بود سو ا و زن پارک تو بالکن داشتن حرف میزدن که پارک اومد نزدیکم
پارک : خب زنامون الان بالا دارن حرف میزنن بیا بریم بهشون بگیم ( سرد)
ب ا.ت : آخه الان
پارک: من به تو چی گفتم
ب ا.ت : باشه بریم
رفتیم بالا و نشستیم پیششون بعد از یکم حرف زدن پارک بهم اشاره کرد به موضوع رو شروع کنم
ب ا.ت : ام خب راستش من میخوام یه موضوعی رو حالا که خودمونیم بهتون بگم
سو مین : بفرمایید
سو ا : چی میخوای بگی
ب ا.ت : خب منو پارک صبح یه تصمیم هایی گرفتیم یه حرفایی زدیم درمورد این که ا.ت و جیمین با هم ازدواج کنن
سو ا : چرا اونوقت
سو مین : خیلی هم که خوبه بچه هامون باهم وصلت کنن خیلی به هم میان ( خنده )
سوا : اصن چطور به این فکر رسیدید
پارک خب اینجوری خوب نیست مگه دختر به اون خانومی پسر به این خوبی چیش مشکله زن داداش
سوا : ام من نمیگم مشکلی هست یا جیمین پسر مناسبی نیست فقط اینکه اینا باید همو دوست داشته باشن یا خودشون هم قبول کنن
( نویسنده: ادامه رو پارت بعد میزارم پارت بعد ادامه ی همین میشه پارت چهار نمیشه )
۴.۷k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.