یین و یانگ (پارت ۵۵)
در باز شد و یه پسر جوون اومد تو . جونگکوک بود! باورم نمیشه بازم اومده دیدنم! کاش همیشه این شکلی همو میدیدیم . چند لحظه ای فقط به هم خیره شدیم که یهو سویون با لبخند شیطنت آمیزی گفت : تنهاتون میزارم... بهش چشم غره ای رفتم یعنی دهنتو ببند و چیزی لو نده (که مثلا جونگکوک میاد دیدنش) . آروم اومد نزدیک و گفت : سلام... سویون همینطور که داشت در رو پشت سر خودش می بست بهم لایک نشون داد . گفتم : سلام . فقط سکوت . گفتم : بیا بشین ، زحمت کشیدی دوباره اومدی . خجالتی نشست و گفت : کاری نکردم... خواستم ببینم حالت چطوره . یکم خودمو جمع و جور کردم و گفتم : خوبم .
علامت ا/ت + علامت کوک _
+یعنی بهترم
_خوبه .
+تو چطوری؟
_ام...خوبم ، همه چیز عادیه .
+بقیه چطورن؟(بقیه اعضا)
_اونا هم خوبن .(سلام میرسونن🤣مامانا😆)
+خوبه...
نگاهی به دور و برش انداخت و گفت : نگفتن کی مرخص میشی؟
+نه...یهو عین کارتونا یه لامپ بالاسرم روشن شد . صدام رو پایین آوردم و گفتم : بیا نزدیک... با قیافه کنجکاو نگام کرد . با دستم اشاره کردم وه نزدیک بیاد . کنجکاو نزدیک اومد . سعی کردم قلبم رو کنترل کنم و نزدیک گوشش گفتم : من از اینجا خسته شدم ، میشه کمکم کنی از اینجا فرار کنم؟ و عقب رفتم . با تعجب داشت نگام می کرد . دهنشو باز کرد که بلند حرفشو بزنه ، انگشت اشارمو به نشانه ساکت گذاشتم روی لبش . ساکت که شد ، سریع دستمو پس کشیدم و با چشمام به دوربین اشاره کردم . متوجه که شد اومد نزدیکوگوشم و گفت : با وجود این همه دوربین و بادیگارد؟
به تخت تکیه دادم و بلند تر گفتم : خب پس بهشون سلام برسون .(که مثلا درگوش جونگکوک احوال کسی رو پرسیده یا همچین چیزی چون دوربین داشته ضبط می کرده) جونگکوک از تعجب سرجاش میخکوب شد . نگاهی بهم انداخت که می گفت چه خبره . وانمود کردم سردمه و گفتم : اوه...سرردددهه...میشه پنجره و ببندی؟ببخشید زحمتت هم میشه . با نگاه متعجب و مشکوک بلند شد و پنجره رو بست . توی این فاصله گوشیم رو برداشتم و رفتم توی دایرکت اینستاگرام جونگکوک .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
علامت ا/ت + علامت کوک _
+یعنی بهترم
_خوبه .
+تو چطوری؟
_ام...خوبم ، همه چیز عادیه .
+بقیه چطورن؟(بقیه اعضا)
_اونا هم خوبن .(سلام میرسونن🤣مامانا😆)
+خوبه...
نگاهی به دور و برش انداخت و گفت : نگفتن کی مرخص میشی؟
+نه...یهو عین کارتونا یه لامپ بالاسرم روشن شد . صدام رو پایین آوردم و گفتم : بیا نزدیک... با قیافه کنجکاو نگام کرد . با دستم اشاره کردم وه نزدیک بیاد . کنجکاو نزدیک اومد . سعی کردم قلبم رو کنترل کنم و نزدیک گوشش گفتم : من از اینجا خسته شدم ، میشه کمکم کنی از اینجا فرار کنم؟ و عقب رفتم . با تعجب داشت نگام می کرد . دهنشو باز کرد که بلند حرفشو بزنه ، انگشت اشارمو به نشانه ساکت گذاشتم روی لبش . ساکت که شد ، سریع دستمو پس کشیدم و با چشمام به دوربین اشاره کردم . متوجه که شد اومد نزدیکوگوشم و گفت : با وجود این همه دوربین و بادیگارد؟
به تخت تکیه دادم و بلند تر گفتم : خب پس بهشون سلام برسون .(که مثلا درگوش جونگکوک احوال کسی رو پرسیده یا همچین چیزی چون دوربین داشته ضبط می کرده) جونگکوک از تعجب سرجاش میخکوب شد . نگاهی بهم انداخت که می گفت چه خبره . وانمود کردم سردمه و گفتم : اوه...سرردددهه...میشه پنجره و ببندی؟ببخشید زحمتت هم میشه . با نگاه متعجب و مشکوک بلند شد و پنجره رو بست . توی این فاصله گوشیم رو برداشتم و رفتم توی دایرکت اینستاگرام جونگکوک .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۷.۶k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.