my life is a disester
my life is a disester
زندگی فاجعه ی من
پارت ۳۱:
روز زایمان:
ا.ت: عاا دارم میام دیگه
تهیونگ: عیششششش هواست باشه...اروم بیااا...شیکمت نخوره به ستوننن
ا.ت: وای تهیونگ هواسم هست دیگه
تهیونگ: اگه یهو بخوری به دیوار و بچمون یه چیزیش بشه چی هاا میخای چکار کنی
ا.ت: میشه اینقد غر نزنی و بری ماشینو روشن کنی
تهیونگ: اول بیا سوار شو تا من خیالم راحت شه
ا.ت ویو:
رفتم سوار ماشین شدم...امروز دیگه روز اخر بارداریمه....داشتیم میرفتیم سمت بیمارستان....این دو سه ماهه اخر تهیونگ خیلی حساس شده بود و همش نگرانم میشد حتی این دو سه ماه و نرفت سر کار
چند مین بعد:
رسیدیم بیمارستان...لباس مخصوصم و پوشیدم و بقیه کارا رو هم انجام دادم و بردنم سمت اتاق عمل
یک ساعت بعد:
تهیونگ ویو:
یک ساعت گذشته و توی این یه ساعت همزان باعم استرس، هیجان و خوشحالی اومده بود سراغم....همونجور داشتم راهرو بیمارستان و با راه رفتن متر میکردم....بعد از چند مین دیدم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون...سریع رفتم جلوش و گفتم"دکتر...پسرم به دنیا اومد؟
دکتر: خداروشکر زایمان به خوبی پیش رفت حاله بچه و مادر هم خوبه...بچه رو در دستگاه گذاشتیم تا یه مدتی باید تو دستگاه باشه به مادره بچه هم مسکن تزریق کردم تا نیم ساعت دیگه بهوش میاد(چقد حرف زد دکتره😐)
به دکتره تعظیم کردم و گفتم"خیلی ممنونم دکتر"
ا.ت ویو:
اروم اروم چشمامو باز کردم....دیدم تهیونگ بالا سرمه...یه تکون ریز خوردم که متوجه ی به هوش اومدنم شد
تهیونگ: عاا ا.ت عزیزم...خوبی....جاییت درد نمیکنه؟
ا.ت: عا نه من خوبم....تهیونگ
تهیونگ: جانم
ا.ت: پ..پسرم...حالش خوبه؟...کجاست؟
دیدم تهیونگ به سمت راستم خیره شد دیدم یه بچه ی خشگل سفید توی دستگاهه
تهیونگ: پسرمونه
با نگا کردن بهش بغضم گرفت
ا.ت: خوش اومدی زیبای من
ادامه دارد.....
زندگی فاجعه ی من
پارت ۳۱:
روز زایمان:
ا.ت: عاا دارم میام دیگه
تهیونگ: عیششششش هواست باشه...اروم بیااا...شیکمت نخوره به ستوننن
ا.ت: وای تهیونگ هواسم هست دیگه
تهیونگ: اگه یهو بخوری به دیوار و بچمون یه چیزیش بشه چی هاا میخای چکار کنی
ا.ت: میشه اینقد غر نزنی و بری ماشینو روشن کنی
تهیونگ: اول بیا سوار شو تا من خیالم راحت شه
ا.ت ویو:
رفتم سوار ماشین شدم...امروز دیگه روز اخر بارداریمه....داشتیم میرفتیم سمت بیمارستان....این دو سه ماهه اخر تهیونگ خیلی حساس شده بود و همش نگرانم میشد حتی این دو سه ماه و نرفت سر کار
چند مین بعد:
رسیدیم بیمارستان...لباس مخصوصم و پوشیدم و بقیه کارا رو هم انجام دادم و بردنم سمت اتاق عمل
یک ساعت بعد:
تهیونگ ویو:
یک ساعت گذشته و توی این یه ساعت همزان باعم استرس، هیجان و خوشحالی اومده بود سراغم....همونجور داشتم راهرو بیمارستان و با راه رفتن متر میکردم....بعد از چند مین دیدم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون...سریع رفتم جلوش و گفتم"دکتر...پسرم به دنیا اومد؟
دکتر: خداروشکر زایمان به خوبی پیش رفت حاله بچه و مادر هم خوبه...بچه رو در دستگاه گذاشتیم تا یه مدتی باید تو دستگاه باشه به مادره بچه هم مسکن تزریق کردم تا نیم ساعت دیگه بهوش میاد(چقد حرف زد دکتره😐)
به دکتره تعظیم کردم و گفتم"خیلی ممنونم دکتر"
ا.ت ویو:
اروم اروم چشمامو باز کردم....دیدم تهیونگ بالا سرمه...یه تکون ریز خوردم که متوجه ی به هوش اومدنم شد
تهیونگ: عاا ا.ت عزیزم...خوبی....جاییت درد نمیکنه؟
ا.ت: عا نه من خوبم....تهیونگ
تهیونگ: جانم
ا.ت: پ..پسرم...حالش خوبه؟...کجاست؟
دیدم تهیونگ به سمت راستم خیره شد دیدم یه بچه ی خشگل سفید توی دستگاهه
تهیونگ: پسرمونه
با نگا کردن بهش بغضم گرفت
ا.ت: خوش اومدی زیبای من
ادامه دارد.....
۱۱.۸k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.