«من اعتقادی به خدا نداشتم. خدا از دید من، خدای کلیسا بود.
«من اعتقادی به خدا نداشتم. خدا از دید من، خدای کلیسا بود. خدای انسان های سفید، مرد سفیدی، که به ما می گفت: ....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۳۱: در اعماق اقیانوس🌊
چند لحظه سکوت کرد. نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم.
_خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد. دریا رو پیش چشم اونها شکافت. از آسمان برای اونها غذا فرستاد و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن. زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رت، اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن. گوساله پرست شدن. یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن. خدا باز هم اونها رو بخشید. اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید، اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن: موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو. وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن. میدونی چرا این طوری شد؟
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم. سرم رو به علامت نه تکان دادم. نمیدونم. شاید احمق بودن.
تلخ، خندید. اونها احمق نبودن. انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه میکنن که براش زحمت کشیده باشن. اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد. خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید. فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد. حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن. اونها دیگه نعمت های خدا رو نمیدیدن. مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد، با 100دلاری سیگار درست میکنه و آتیشش میزنه. از دید اون، تک تک اون دلارها بیارزشه چون از روز اول، بیحساب بهش دادن. اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره. خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم. بجنگیم و تلاش کنیم تا قدر اونها رو بدونیم. آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس میکشه. هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمیکنه و هیچوقت ارزش اونها رو نمیفهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده. مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمیفهمه.
بعد از رفتن پدر محمد، من ساعت ها روی اون حرف ها فکر میکردم. شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکرکردم دیگه عجیب نبودن. ولی تک تکش حقیقت داشت.
قسمت۳۲: خدای من🌱
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا میکرد. من اعتقادی به خدا نداشتم. خدا از دید من، خدای کلیسا بود. خدای انسان های سفید، مرد سفیدی، که به ما میگفت: زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه و من هربار که این جملات رو میشنیدم، توی دلم میگفتم: خودت زجر بکش. اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن.
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب میشد. درهای آسمان و تطهیر، اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم از اشراف و ثروتمندان حمایت میکرد و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن.
اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل میگرفت. من شروع به تحقیق کردم. در جستجوی خدا، هرکتابی که به دستم میرسید؛ میخوندم. عرفان ها و عقاید مختلف، اونها رو کنار هم میگذاشتم و تمام ساعت های بیکاریم رو فکر میکردم. #قرآن ، آخرین کتابی بود که خوندم.
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم. اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود. تصویری از حج. انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن. سفید و سیاه. با پاهای برهنه دور خانه ای ساده میچرخیدند. خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود. توی اون لباس ها اصلا مشخص نمیشد کی ثروتمنده و کی فقیر. این مصداق عملی برابری بود و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید، سیاه و سفید، روی زمین و بی تکلف و تفاخر، کنار هم غذا میخوردن.
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد. ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم. خنده ای از سر حظ و شادی. شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود. اما برای من، نعمت محسوب میشد. برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن. تحقیر شده بودم و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم.
نعمت برابری. خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن. بدون صلیب های طلا و جواهرنشان. این خدا، قطعا خدای من بود.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۳۱: در اعماق اقیانوس🌊
چند لحظه سکوت کرد. نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم.
_خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد. دریا رو پیش چشم اونها شکافت. از آسمان برای اونها غذا فرستاد و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن. زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رت، اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن. گوساله پرست شدن. یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن. خدا باز هم اونها رو بخشید. اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید، اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن: موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو. وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن. میدونی چرا این طوری شد؟
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم. سرم رو به علامت نه تکان دادم. نمیدونم. شاید احمق بودن.
تلخ، خندید. اونها احمق نبودن. انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه میکنن که براش زحمت کشیده باشن. اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد. خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید. فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد. حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن. اونها دیگه نعمت های خدا رو نمیدیدن. مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد، با 100دلاری سیگار درست میکنه و آتیشش میزنه. از دید اون، تک تک اون دلارها بیارزشه چون از روز اول، بیحساب بهش دادن. اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره. خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم. بجنگیم و تلاش کنیم تا قدر اونها رو بدونیم. آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس میکشه. هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمیکنه و هیچوقت ارزش اونها رو نمیفهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده. مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمیفهمه.
بعد از رفتن پدر محمد، من ساعت ها روی اون حرف ها فکر میکردم. شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکرکردم دیگه عجیب نبودن. ولی تک تکش حقیقت داشت.
قسمت۳۲: خدای من🌱
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا میکرد. من اعتقادی به خدا نداشتم. خدا از دید من، خدای کلیسا بود. خدای انسان های سفید، مرد سفیدی، که به ما میگفت: زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه و من هربار که این جملات رو میشنیدم، توی دلم میگفتم: خودت زجر بکش. اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن.
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب میشد. درهای آسمان و تطهیر، اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم از اشراف و ثروتمندان حمایت میکرد و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن.
اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل میگرفت. من شروع به تحقیق کردم. در جستجوی خدا، هرکتابی که به دستم میرسید؛ میخوندم. عرفان ها و عقاید مختلف، اونها رو کنار هم میگذاشتم و تمام ساعت های بیکاریم رو فکر میکردم. #قرآن ، آخرین کتابی بود که خوندم.
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم. اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود. تصویری از حج. انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن. سفید و سیاه. با پاهای برهنه دور خانه ای ساده میچرخیدند. خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود. توی اون لباس ها اصلا مشخص نمیشد کی ثروتمنده و کی فقیر. این مصداق عملی برابری بود و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید، سیاه و سفید، روی زمین و بی تکلف و تفاخر، کنار هم غذا میخوردن.
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد. ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم. خنده ای از سر حظ و شادی. شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود. اما برای من، نعمت محسوب میشد. برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن. تحقیر شده بودم و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم.
نعمت برابری. خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن. بدون صلیب های طلا و جواهرنشان. این خدا، قطعا خدای من بود.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
۱۱.۴k
۲۹ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.