نبرد برزو
#نبرد_برزو
#شاهنامه
آسیب دیدن دست جهان پهلوان در جنگ با برزو
دوپهلون پس از اندکی رجز خوانی،کمان به زه کردند وبه تیزباران یکدیگر پرداختند.چون تکشها تهی از تیر شد،دست به گرز بردند. برزو پیش دستی کردو سر رستم را نشانه گرفت.جهان پهلوان سپربر آورد.گرز بر تن آهنین سپر نشست،ولی ضربه چنان سنگین بود که تهمتن گمان کرد،کوهی بر دستش خراب شده است. دست رستم اندکی لرزید. گرز از روی سپر لرزید،به کتف او برخورد واستخوان های آن را در هم کوبید. آه از نهاده تهمتن بر آمد و دنیا در برابر چشمانش تیره شد.درد دست در سراسر تن رستم پیچید و او را لرزاند. تهمتن وقتی چنین دید،گفت ای جوان !دست نگه دار که با توسخنی دارم .
برزو دست از پیکارکشید. تهمتن که خود را سخت گرفتار میدید،به نرمی گفت: ای نامدار اسب من تشنه است. خود نیز گرسنه وتشنه ام. یک گرز از دست تو خوردم اکنون نوبت من است که تلافی کنم،ولی از تو می خواهم که این کار را به فردا واگذاریم.
برزو سخن رستم را پذیرفت ودست از جنگ شست. پس،اسب را برگرداند وبه سوی لشگر گاه تورانیان رفت. رستم نیز بادستی شکسته و دلی خسته،به سوی سپاه ایران بازگشت. سرداران سپاه با دیدن رستم به دور او حلقه زدند.کیخسرو که تا به آن هنگام رستم آن را آن گونه درهم شکسته ندیده بود. از او پرسید:ای جهان پهلوان!رنگ به رخسار نداری بگو تابدانم سبب این نگرانی چیست؟
تهمتن آهی کشید وگفت:من تا کنون با پهلوانان زیادی جنگیده ام ولی این پهلوان چیز دیگریست. او با نخستین ضربه گرزش،شانه ی مرا شکست. من به خواهش از چنگ او رها شدم،ولی پیمان بسته ام که فردا نیز به جنگش بروم . اکنون مانده ام که فردا چگونه به پیمان خود وفا کنم. آگاه باشید که در ایران زمین،کسی توانایی برابری با او را ندارد.
تهمتن لختی اندیشید وگفت:شاید اگر پسرم فرامرز در اینجا بود،می توانستم او را آموزش دهم تا به جای من به میدان رود و باترفند وتدبیر بر او پیروز شود.
پس از این سخن،تهمتن زره ببر بیان را از تن به در آورد و استخوان در هم شکسته ی کتفش را به شاه و پهلوانان نشان داد. کیخسرو با اندوه لب گزید وگفت:کار برما سخت شد. چشم امید ما به جهان پهلوان بود که او چنین شد. اکنون بیندیشید که فردا چه کنیم؟
پهلوانان ایران سر به زیر انداختند.سراپرده ی کیخسرو در خاموشی فرو رفته بود که ناگهان صدایی از بیرون چادر سکوت را درهم شکست. مردی اجازه ورود می خواست. او می گفت که خبر خوشی دارد. چشمان همه به بیرون چادر دوخته شد. شاه اجاره داد و مرد وارد شد. او در برابر کیخسرو سرفرود آورد وگفت که پیک فرامرز است. شاه با اشتیاق پرسید:زود بگو بدانم که چرا فرامرز به یاری ما نیامده است؟
پیک گفت:مژده باد شما را که فرامرز در دوفرسنگی اینجاست وقصد دارد پس از زدودن خستگی از تن خود ویارانش به یاری شما بشتابد.
تهمتن بی درنگ برادرش زواره را به نزد خود خواند وگفت: زود بر اسبی تیز رو بنشین و چون باد به بتاز وخود را به فرامرز برسان. داستان ما را برایش بازگو و او را با خود به اینجا بیاور .
زواره دست بر دیده گذاشت وچون باد اسب تاخت وساعتی بعد نزد فرامرز رسید وبا او به گفتو گو نشست. فرامرز با شنیدن پیغام رستم بی درنگ به راه افتاد و در زمانی اندک خود را به لشگر گاه ایرانیان رساند. وقتی وارد چادر کیخسرو شد .پدرش را رنگ پریده دید غم دنیا در دلش نشست. دست پدر را بوسید ودر کنارش نشست وپرسید:چه شده است که جهان پهلوان را چنین آشفته می بینم؟
تهمتن پسر را ستود وآنچه گذشته بود را بدون کم وکاست برای فرامرز باز گفت،سپس از روی رضایت سری تکان داد وگفت:ای فرزند!چه خوب شد که آمدی،وگرنه کار بر ما بسیار دشوار می شد. بدان که اکنون چشم امید سپاهیان به توست .
فرامرز پرسید:ولی من چگونه می توانم به جای تو به میدان بروم و از دید پهلوان تورانی پنهان بمانم .
رستم لبخندی زد وگفت: فردا تو باید آنچه را که من امروز بر تن داشتم بر تن کنی و نقاب بر چهره بزنی و به میدان بروی. اگه برزو پرسید که چرا چهره ی خود را پوشانده ای،بگو که مرادی از این کار دارم .
پس از این سخن،جهان پهلوان آنچه را که سزاوار بود تا فرامرز در رزم روز بعد به کار گیرد،به پسر آموخت. فرامرز همه گفته های پدر را مو به مو شنید و با دقت به خاطر سپرد .
ادامه....
#شاهنامه
آسیب دیدن دست جهان پهلوان در جنگ با برزو
دوپهلون پس از اندکی رجز خوانی،کمان به زه کردند وبه تیزباران یکدیگر پرداختند.چون تکشها تهی از تیر شد،دست به گرز بردند. برزو پیش دستی کردو سر رستم را نشانه گرفت.جهان پهلوان سپربر آورد.گرز بر تن آهنین سپر نشست،ولی ضربه چنان سنگین بود که تهمتن گمان کرد،کوهی بر دستش خراب شده است. دست رستم اندکی لرزید. گرز از روی سپر لرزید،به کتف او برخورد واستخوان های آن را در هم کوبید. آه از نهاده تهمتن بر آمد و دنیا در برابر چشمانش تیره شد.درد دست در سراسر تن رستم پیچید و او را لرزاند. تهمتن وقتی چنین دید،گفت ای جوان !دست نگه دار که با توسخنی دارم .
برزو دست از پیکارکشید. تهمتن که خود را سخت گرفتار میدید،به نرمی گفت: ای نامدار اسب من تشنه است. خود نیز گرسنه وتشنه ام. یک گرز از دست تو خوردم اکنون نوبت من است که تلافی کنم،ولی از تو می خواهم که این کار را به فردا واگذاریم.
برزو سخن رستم را پذیرفت ودست از جنگ شست. پس،اسب را برگرداند وبه سوی لشگر گاه تورانیان رفت. رستم نیز بادستی شکسته و دلی خسته،به سوی سپاه ایران بازگشت. سرداران سپاه با دیدن رستم به دور او حلقه زدند.کیخسرو که تا به آن هنگام رستم آن را آن گونه درهم شکسته ندیده بود. از او پرسید:ای جهان پهلوان!رنگ به رخسار نداری بگو تابدانم سبب این نگرانی چیست؟
تهمتن آهی کشید وگفت:من تا کنون با پهلوانان زیادی جنگیده ام ولی این پهلوان چیز دیگریست. او با نخستین ضربه گرزش،شانه ی مرا شکست. من به خواهش از چنگ او رها شدم،ولی پیمان بسته ام که فردا نیز به جنگش بروم . اکنون مانده ام که فردا چگونه به پیمان خود وفا کنم. آگاه باشید که در ایران زمین،کسی توانایی برابری با او را ندارد.
تهمتن لختی اندیشید وگفت:شاید اگر پسرم فرامرز در اینجا بود،می توانستم او را آموزش دهم تا به جای من به میدان رود و باترفند وتدبیر بر او پیروز شود.
پس از این سخن،تهمتن زره ببر بیان را از تن به در آورد و استخوان در هم شکسته ی کتفش را به شاه و پهلوانان نشان داد. کیخسرو با اندوه لب گزید وگفت:کار برما سخت شد. چشم امید ما به جهان پهلوان بود که او چنین شد. اکنون بیندیشید که فردا چه کنیم؟
پهلوانان ایران سر به زیر انداختند.سراپرده ی کیخسرو در خاموشی فرو رفته بود که ناگهان صدایی از بیرون چادر سکوت را درهم شکست. مردی اجازه ورود می خواست. او می گفت که خبر خوشی دارد. چشمان همه به بیرون چادر دوخته شد. شاه اجاره داد و مرد وارد شد. او در برابر کیخسرو سرفرود آورد وگفت که پیک فرامرز است. شاه با اشتیاق پرسید:زود بگو بدانم که چرا فرامرز به یاری ما نیامده است؟
پیک گفت:مژده باد شما را که فرامرز در دوفرسنگی اینجاست وقصد دارد پس از زدودن خستگی از تن خود ویارانش به یاری شما بشتابد.
تهمتن بی درنگ برادرش زواره را به نزد خود خواند وگفت: زود بر اسبی تیز رو بنشین و چون باد به بتاز وخود را به فرامرز برسان. داستان ما را برایش بازگو و او را با خود به اینجا بیاور .
زواره دست بر دیده گذاشت وچون باد اسب تاخت وساعتی بعد نزد فرامرز رسید وبا او به گفتو گو نشست. فرامرز با شنیدن پیغام رستم بی درنگ به راه افتاد و در زمانی اندک خود را به لشگر گاه ایرانیان رساند. وقتی وارد چادر کیخسرو شد .پدرش را رنگ پریده دید غم دنیا در دلش نشست. دست پدر را بوسید ودر کنارش نشست وپرسید:چه شده است که جهان پهلوان را چنین آشفته می بینم؟
تهمتن پسر را ستود وآنچه گذشته بود را بدون کم وکاست برای فرامرز باز گفت،سپس از روی رضایت سری تکان داد وگفت:ای فرزند!چه خوب شد که آمدی،وگرنه کار بر ما بسیار دشوار می شد. بدان که اکنون چشم امید سپاهیان به توست .
فرامرز پرسید:ولی من چگونه می توانم به جای تو به میدان بروم و از دید پهلوان تورانی پنهان بمانم .
رستم لبخندی زد وگفت: فردا تو باید آنچه را که من امروز بر تن داشتم بر تن کنی و نقاب بر چهره بزنی و به میدان بروی. اگه برزو پرسید که چرا چهره ی خود را پوشانده ای،بگو که مرادی از این کار دارم .
پس از این سخن،جهان پهلوان آنچه را که سزاوار بود تا فرامرز در رزم روز بعد به کار گیرد،به پسر آموخت. فرامرز همه گفته های پدر را مو به مو شنید و با دقت به خاطر سپرد .
ادامه....
۶.۳k
۲۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.