ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_40
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
پیاده راه افتادم سمت بیمارستان، واقعن نمیدونستم چجوری رفتار کنم که نه باعث شم غمشون بیشتر شه هم نشون بدم همدردم ؛ هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تو زندگیم این همه سختیو یه جا تحمل کنم ...
به همین چیزا فکر میکردم و راه میرفتم که انگار شنیدم یه ماشین برام بوق میزنه ، نگاهش کردم ؛ ماشین مهرداد بود . باورم نمیشد ... یعنی هنوز دوستم داره ؟ ماشینو زد کنار و پیاده شد :
سلام ندا
_سلام
مهرداد : چرا انقدر سخت حرف میزنی ؟
_چیزیم نیست ... قضیه ی بهارو میدونی ؟
مهرداد : آره زن برسام بهم گفت ... سوار شو با هم بریم ...
•••
(از زبون مهدی)
به در و دیوار زندان زل زده بودم، دیگه ازین شرایط خسته شده بودم ... دلم برای بچه هام تنگ شده بود ، یهو ینفر جلوم سبز شد :
آقای مهدی بهداد ؟
بلند شدم :
بفرمایید ؟
مامور : ملاقاتی دارید ...
_واقعن ؟ ...
خیلی خوشحال شده بودم ، سریع رفتم اونجا که مریم و نیما رو دیدم ، یذره که بیشتر دقت کردم دیدم پریا هم هست :
سلاااااام
مریم تلفنو برداشت :
به بهههه ! آقای بهداااد میبینم خونه نیستی جوون تری !
نیما تلفنو گرفت : سلام بابا چطوری
_سلام قربونت برم ، چه عجب شما یادی از ما کردی ؟
مریم گوشیو دوباره از نیما گرفت :
بده من بچه دارم حرف میزنم ... داشتم میگفتم خیلی به خودت میرسیااا !
_اخیار داریی
مریم : نمیخوای با عروست صحبت کنی ؟
_عروسم ؟
گوشی رو داد به پریا :
سلام خوبین ؟
_ به بهههه میبینم یه مدت نبودم پسرم آستین زده بالا واسه خودش ... راستی دخترم ندا کجاست ؟ ...
•••
(از زبون مهرداد)
رسیدیم بیمارستان ، انگار سرم برسام تموم شده بود ؛ رفتم سمتش و بغلش کردم :
تسلیت میگم !
محکم بغلم کرده بود :
داداااش ، خیلی زود بود ...
ندا هم رفت و بیتا رو بغل کرد و بچه رو از دستش گرفت ،
_پایین یه رستوران هست ، میخواین برین یه چیز بخورین ؟ منو ندا هم حواسمون به بچه هست
ندا هم منو نگاه کرد و سرشو به نشانه تایید تکون داد ...
#پارت_40
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
پیاده راه افتادم سمت بیمارستان، واقعن نمیدونستم چجوری رفتار کنم که نه باعث شم غمشون بیشتر شه هم نشون بدم همدردم ؛ هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تو زندگیم این همه سختیو یه جا تحمل کنم ...
به همین چیزا فکر میکردم و راه میرفتم که انگار شنیدم یه ماشین برام بوق میزنه ، نگاهش کردم ؛ ماشین مهرداد بود . باورم نمیشد ... یعنی هنوز دوستم داره ؟ ماشینو زد کنار و پیاده شد :
سلام ندا
_سلام
مهرداد : چرا انقدر سخت حرف میزنی ؟
_چیزیم نیست ... قضیه ی بهارو میدونی ؟
مهرداد : آره زن برسام بهم گفت ... سوار شو با هم بریم ...
•••
(از زبون مهدی)
به در و دیوار زندان زل زده بودم، دیگه ازین شرایط خسته شده بودم ... دلم برای بچه هام تنگ شده بود ، یهو ینفر جلوم سبز شد :
آقای مهدی بهداد ؟
بلند شدم :
بفرمایید ؟
مامور : ملاقاتی دارید ...
_واقعن ؟ ...
خیلی خوشحال شده بودم ، سریع رفتم اونجا که مریم و نیما رو دیدم ، یذره که بیشتر دقت کردم دیدم پریا هم هست :
سلاااااام
مریم تلفنو برداشت :
به بهههه ! آقای بهداااد میبینم خونه نیستی جوون تری !
نیما تلفنو گرفت : سلام بابا چطوری
_سلام قربونت برم ، چه عجب شما یادی از ما کردی ؟
مریم گوشیو دوباره از نیما گرفت :
بده من بچه دارم حرف میزنم ... داشتم میگفتم خیلی به خودت میرسیااا !
_اخیار داریی
مریم : نمیخوای با عروست صحبت کنی ؟
_عروسم ؟
گوشی رو داد به پریا :
سلام خوبین ؟
_ به بهههه میبینم یه مدت نبودم پسرم آستین زده بالا واسه خودش ... راستی دخترم ندا کجاست ؟ ...
•••
(از زبون مهرداد)
رسیدیم بیمارستان ، انگار سرم برسام تموم شده بود ؛ رفتم سمتش و بغلش کردم :
تسلیت میگم !
محکم بغلم کرده بود :
داداااش ، خیلی زود بود ...
ندا هم رفت و بیتا رو بغل کرد و بچه رو از دستش گرفت ،
_پایین یه رستوران هست ، میخواین برین یه چیز بخورین ؟ منو ندا هم حواسمون به بچه هست
ندا هم منو نگاه کرد و سرشو به نشانه تایید تکون داد ...
۲.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.