ابراهیم هادی شهیدی که جنبه معروف شدن داشت!
ابراهیم هادی شهیدی که جنبه معروف شدن داشت!
پدرش حساسیت زیادی داشت به رزق حلال. دوستی عجیبی با پدر داشت. ولی این دوستی زیاد ادامه نداشت چون ابراهیم یتیم شد.
زندگی را با تحصیل و ورزش و کار ادامه داد باستانیکار، کشتیگیر و والیبالیست و حتی پینگپنگیست. همه را حرفهای بلد بود. در باستانی میاندار گود بود و در کشتی حرف برای گفتن داشت. در والیبال در یک طرف زمین به تنهایی میایستاد و در طرف دیگر تیمی را حریف بود. در پینگپنگ دو راکت به دست میگرفت. یکبار برادرانش صبح زود جمعه تعقیبش کردند. به سالن ورزشی معروف شهر رسیدند.
ابراهیم برادرانش را ندید تا لحظهای که صدایی از بلندگوی ورزشگاه پخش شده بود: ابراهیم هادی جهت فینال مسابقات به تشک شماره... ابراهیم با تشویق زیاد برادرانش متوجه حضور آنها شد. از تشویق آنها خوشحال نشده بود که هیچ، ناراحت هم شده بود قهرمان شد، در مسیر برگشتن به خانه برادران از ناراحتیاش پرسیده بودند: «حالا چرا ناراحت شدی؟»
گفته بود: «ورزش برای قوی شدن خوب است نه برای قهرمانی...» یکی از برادرها گفت:«مگر قهرمانی و شهرت و این که همه ما را بشناسند بد است؟» مکث کرده و جواب داد: «هر کسی ظرفیت شهرت را ندارد و از مشهور شدن مهمتر، آدم شدن است.»
فینال مسابقات کشوری بود. از سکوی تماشاگران ابراهیم را میدیدم. همه بر این باور بودیم که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد. ولی ابراهیم باخت. حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربیاش را میشنود. با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نقنق کردم با آرامی گوش میداد و دست آخر هم گفت: «غصه نخور!»
با مشت و لگد عقدههایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، نیمساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون. بیرون ورزشگاه محمود. ک حریف ابراهیم را دیدم که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دورهاش کرده بودند. حریف ابراهیم با دیدن من صدایم کرد: «ببخشید شما رفیق آقاابراهیم هستید؟» با عصبانیت گفتم: «فرمایش!»
گفت: «آقا عجب رفیق بامرامی دارید، من قبل از مسابقه عرض کردم من شکی ندارم از شما میخورم ولی هوای ما را داشته باش. مادر و برادرم آن بالا نشستهاند. ما را جلوی مادرمان خیلی ضایع نکن.» حریف ابراهیم زد زیر گریه:«من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم.»
سرم را پایین انداختم و رفتم. یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت انجام داده بود افتادم و به یاد لبخند آن پیرزن و آن جوان، خلاصه گریهام گرفت.
ﻟﻄﻔﺎ ﺑﺎ ﺍﺷﺘﺮﺍڪ ﮔﺬﺍﺭﮮ ﺑـﮧ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭمطلب و لینک صفحه ڪﻤڪ ڪﻨﯿﺪ.
جهت نشر مطالب صفحه کپی با لینک صفحه صورت گیرد
صفحه فرهنگی مذهبی بچه شیعه
http://line.me/ti/p/%40exu2771t
تلگرام بچه شیعه
https://telegram.me/joinchat/A3M_xzcDavNMQjP0k7zyg
اینستاگرام
https://instagram.com/bacheshiye
حضرت علی(ع):هر چیزی زکاتی دارد٬زکات علم یاد دادن به دیگران است. در ثواب نشر شریک باشید...
#شهدا
پدرش حساسیت زیادی داشت به رزق حلال. دوستی عجیبی با پدر داشت. ولی این دوستی زیاد ادامه نداشت چون ابراهیم یتیم شد.
زندگی را با تحصیل و ورزش و کار ادامه داد باستانیکار، کشتیگیر و والیبالیست و حتی پینگپنگیست. همه را حرفهای بلد بود. در باستانی میاندار گود بود و در کشتی حرف برای گفتن داشت. در والیبال در یک طرف زمین به تنهایی میایستاد و در طرف دیگر تیمی را حریف بود. در پینگپنگ دو راکت به دست میگرفت. یکبار برادرانش صبح زود جمعه تعقیبش کردند. به سالن ورزشی معروف شهر رسیدند.
ابراهیم برادرانش را ندید تا لحظهای که صدایی از بلندگوی ورزشگاه پخش شده بود: ابراهیم هادی جهت فینال مسابقات به تشک شماره... ابراهیم با تشویق زیاد برادرانش متوجه حضور آنها شد. از تشویق آنها خوشحال نشده بود که هیچ، ناراحت هم شده بود قهرمان شد، در مسیر برگشتن به خانه برادران از ناراحتیاش پرسیده بودند: «حالا چرا ناراحت شدی؟»
گفته بود: «ورزش برای قوی شدن خوب است نه برای قهرمانی...» یکی از برادرها گفت:«مگر قهرمانی و شهرت و این که همه ما را بشناسند بد است؟» مکث کرده و جواب داد: «هر کسی ظرفیت شهرت را ندارد و از مشهور شدن مهمتر، آدم شدن است.»
فینال مسابقات کشوری بود. از سکوی تماشاگران ابراهیم را میدیدم. همه بر این باور بودیم که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد. ولی ابراهیم باخت. حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربیاش را میشنود. با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نقنق کردم با آرامی گوش میداد و دست آخر هم گفت: «غصه نخور!»
با مشت و لگد عقدههایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، نیمساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون. بیرون ورزشگاه محمود. ک حریف ابراهیم را دیدم که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دورهاش کرده بودند. حریف ابراهیم با دیدن من صدایم کرد: «ببخشید شما رفیق آقاابراهیم هستید؟» با عصبانیت گفتم: «فرمایش!»
گفت: «آقا عجب رفیق بامرامی دارید، من قبل از مسابقه عرض کردم من شکی ندارم از شما میخورم ولی هوای ما را داشته باش. مادر و برادرم آن بالا نشستهاند. ما را جلوی مادرمان خیلی ضایع نکن.» حریف ابراهیم زد زیر گریه:«من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم.»
سرم را پایین انداختم و رفتم. یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت انجام داده بود افتادم و به یاد لبخند آن پیرزن و آن جوان، خلاصه گریهام گرفت.
ﻟﻄﻔﺎ ﺑﺎ ﺍﺷﺘﺮﺍڪ ﮔﺬﺍﺭﮮ ﺑـﮧ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭمطلب و لینک صفحه ڪﻤڪ ڪﻨﯿﺪ.
جهت نشر مطالب صفحه کپی با لینک صفحه صورت گیرد
صفحه فرهنگی مذهبی بچه شیعه
http://line.me/ti/p/%40exu2771t
تلگرام بچه شیعه
https://telegram.me/joinchat/A3M_xzcDavNMQjP0k7zyg
اینستاگرام
https://instagram.com/bacheshiye
حضرت علی(ع):هر چیزی زکاتی دارد٬زکات علم یاد دادن به دیگران است. در ثواب نشر شریک باشید...
#شهدا
۱.۲k
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.