پارت۹۱
- سوار شو تا ماشين و از سر راهشون بردارم.
تحکم توي صداش باعث شد خيلي سريع در جلو رو باز کنم و روي صندلي گرم و نرم ماشينش لم بدم. خدايا چه راحت بود! آرتان هم با يه حرکت پريد توي ماشين و راه افتاد. اين قدر نرم مي رفت که داشت خوابم مي برد. آرتان که سکوت من و ديد گفت:
- نمي خواي چيزي بپرسي؟!
چه رويي داشت! انتظار داشت بازم من غرورم و بشکنم! با غرور نگاش کردم و گفتم:
- سوالي توي ذهنم نيست که بخوام بپرسم. شما خودت اگه حرفي داري که مي دونم داري مي توني بزني.
آرتان ابروش رو بالا انداخت و کمي سرعتش رو زياد کرد. پرسيد:
- خونه تون کجاست؟
- براي چي؟
- مي خوام همين طور که آروم آروم مي رم سمت خونه تون حرفام و بزنم.
آدرس خونه رو دادم و آرتان که ديد زياد هم دور نيست کمي از سرعتش و کم کرد. سپس شروع کرد به معرفي خودش:
- اسمم آرتانه، تک پسر يه خونواده... به قول تو متمول! دکتراي روانشناسي باليني دارم و توي کلينيک شخصي خودم کار مي کنم. سي سالمه و تا اين سن اجازه ي ورود هيچ دختري رو به زندگيم ندادم. شايد علتش اين باشه که تا حالا هيچ دختري ارزش خودش و به من نشون نداده. به هر کسي که سلام کردم خيلي راحت خودش و در اختيارم گذاشته. ايراد دخترا اينه که فکر مي کنن اگه همه جوره يه پسر و ساپورت کنن مي تونن به دستش بيارن، در حالي که همه ي پسرا دنبال دست نيافتني ها هستن! بگذريم، اين و گفتم که اگه فکري در مورد من توي ذهنت هست همين الان نابودش کني. تو اوني نيستي که من يه روز واقعا بخوام انتخابش کنم.
به اين جا که رسيد زير چشمي به سمت من نگاه کرد. داشتم ازش مي ترسيدم. اون روانشناس بود و از هر عکس العمل من براي خودش برداشتي مي کرد. سعي کردم خونسردي خودم و حفظ کنم. خيلي معمولي نگاش کردم و گفتم:
- خب بقيه اش؟
- مادرم الان درست پنج ساله که به من اصرار مي کنه که ازدواج کنم، ولي به نظرت کدوم دختري وجود داره روي اين کره ي خاکي که لياقت من و داشته باشه؟
اَه غرورش داشت حالم و به هم مي زد! بعد از چند لحظه مکث گفت:
- اين قدر عصبي نشو همه ي پوست لبت و کندي! ولش کن بيچاره رو.
اي خدا، همه ي اعمال من و گذاشته بود زير ذره بين. منم دست رو چه آدمي گذاشته بودم! حرفي نزدم و اون خودش با صدايي که توش خنده موج مي زد گفت:
تحکم توي صداش باعث شد خيلي سريع در جلو رو باز کنم و روي صندلي گرم و نرم ماشينش لم بدم. خدايا چه راحت بود! آرتان هم با يه حرکت پريد توي ماشين و راه افتاد. اين قدر نرم مي رفت که داشت خوابم مي برد. آرتان که سکوت من و ديد گفت:
- نمي خواي چيزي بپرسي؟!
چه رويي داشت! انتظار داشت بازم من غرورم و بشکنم! با غرور نگاش کردم و گفتم:
- سوالي توي ذهنم نيست که بخوام بپرسم. شما خودت اگه حرفي داري که مي دونم داري مي توني بزني.
آرتان ابروش رو بالا انداخت و کمي سرعتش رو زياد کرد. پرسيد:
- خونه تون کجاست؟
- براي چي؟
- مي خوام همين طور که آروم آروم مي رم سمت خونه تون حرفام و بزنم.
آدرس خونه رو دادم و آرتان که ديد زياد هم دور نيست کمي از سرعتش و کم کرد. سپس شروع کرد به معرفي خودش:
- اسمم آرتانه، تک پسر يه خونواده... به قول تو متمول! دکتراي روانشناسي باليني دارم و توي کلينيک شخصي خودم کار مي کنم. سي سالمه و تا اين سن اجازه ي ورود هيچ دختري رو به زندگيم ندادم. شايد علتش اين باشه که تا حالا هيچ دختري ارزش خودش و به من نشون نداده. به هر کسي که سلام کردم خيلي راحت خودش و در اختيارم گذاشته. ايراد دخترا اينه که فکر مي کنن اگه همه جوره يه پسر و ساپورت کنن مي تونن به دستش بيارن، در حالي که همه ي پسرا دنبال دست نيافتني ها هستن! بگذريم، اين و گفتم که اگه فکري در مورد من توي ذهنت هست همين الان نابودش کني. تو اوني نيستي که من يه روز واقعا بخوام انتخابش کنم.
به اين جا که رسيد زير چشمي به سمت من نگاه کرد. داشتم ازش مي ترسيدم. اون روانشناس بود و از هر عکس العمل من براي خودش برداشتي مي کرد. سعي کردم خونسردي خودم و حفظ کنم. خيلي معمولي نگاش کردم و گفتم:
- خب بقيه اش؟
- مادرم الان درست پنج ساله که به من اصرار مي کنه که ازدواج کنم، ولي به نظرت کدوم دختري وجود داره روي اين کره ي خاکي که لياقت من و داشته باشه؟
اَه غرورش داشت حالم و به هم مي زد! بعد از چند لحظه مکث گفت:
- اين قدر عصبي نشو همه ي پوست لبت و کندي! ولش کن بيچاره رو.
اي خدا، همه ي اعمال من و گذاشته بود زير ذره بين. منم دست رو چه آدمي گذاشته بودم! حرفي نزدم و اون خودش با صدايي که توش خنده موج مي زد گفت:
۱.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.