رمان دریای چشمات
پارت ۱۳۵
نفساش به گردنم می خورد و مورمورم میشد.
نفس عمیقی کشید که خودمو جمع کردم.
سورن: چیزی شده؟
واقعا پرسیدن داره من تو این موقعیت که حسابی معذبم دارم دیوونه میشم بعد می پرسه چیزی شده؟
چیزی نگفتم که خودش فهمید سوال چرتی پرسیده.
بدون اینکه به روی خودش بیاره دوباره پرسید:
آماده ای؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: آره بریم.
دستاش رو سفت تر کرد و من طناب رو محکم گرفتم و آروم آروم پایین اومدیم.
تقریبا نصف راه رو اومده بودیم که طناب شل شد و من جیغ کشیدم.
سورنم محکم تر منو بغل کرد.
آیدا از اون پایین با نگرانی نگامون کرد و گفت: زود باشین دیگه الانه که نگهبان سر برسه مخصوصا با جیغ بنفش دریا.
چند تا نفس عمیق کشیدم و با گفتن اینکه مشکلی پیش نمیاد به خودم دلداری دادم.
سورن محکم بغلم کرده بود و از نفسای تندش معلوم بود اونم استرس داره مخصوصا با اینکه ترس از ارتفاع هم داره.
راهم رو ادامه دادم و با تمام تلاشم تمام راه رو رفتم.
وقتی رسیدیم پایین خیالم راحت شده بود و واسه همین نفس راحتی کشیدم و دست سورن رو از روی کمرم جدا کردم.
سورن چشماش رو که تمام این مدت بسته بود باز کرد و بهم خیره شد.
من: تموم شد.
سورن بدون هیچ حرفی فقط بهم خیره شده بود و من با تعجب نگاش می کردم.
با اینکه از نگاهش هیچی نفهمیدم ولی معذب بودم.
خودمو زدم به اون راه و با لبخند به آیدا گفتم: تموم شد بلاخره!
صدای نگهبان که داشت می پرسید کی اونجاست باعث شد کلاهامون رو بیاریم جلو.
از اونجایی که تاریک بود احتمالش خیلی کم بود که صورتمون رو ببینه.
سورن بدون هیچ حرفی دست من و آیدا رو گرفت و به به سمتی دوید.
با تمام سرعتی که در خودمون سراغ داشتیم همراش دویدیم و وقتی به دیوار رسیدیم فوری ازش بالا رفتیم.
نوبت من که رسید دیدم صدای نگهبان دقیقا کنار گوشمه.
آیدا و سورن زودتر از من بالا رفته بودن و من الان گیر افتاده بودم.
ماسکم رو آوردم بالا تر و کلاهمم تا حد ممکن جلو آوردم.
برگشتم طرف نگهبان و خیره شدم تو چشماش.
نگهبان: کی هستین؟
دزدید؟ اینجا چیکار می کنید؟ می خواید چیو بدزدید؟
چشام رو بستم و تنها فکری که به ذهنم اومد رو عملی کردم.
ضربه ای به پشت سرش وارد کردم که بیهوش افتاد جلوی پام.
با استرس ضربانش رو چک کردم و وقتی دیدم زندس با خیالت راحت از دیوار بالا رفتم و پریدم پایین.
سورن و آیدا با نگرانی نگام کردن و با گفتن اتفاقی که افتاد خیالشون رو راحت کردم.
همگی سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
جو ماشین تا رسیدنمون به خونه سنگین بود و هیچکس تلاشی برای عوض کردنش نکرد.
سورن بعد از پیاده کردنمون رفت.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که ساعت ۴ رو نشون میداد.
هیینی کشیدم و با دو به سمت خونه حرکت کردم.
آروم در رو باز کردم و قدمام رو به سمت اتاق تند کردم.
همین که در اتاق رو بستم خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم.
اما...
نفساش به گردنم می خورد و مورمورم میشد.
نفس عمیقی کشید که خودمو جمع کردم.
سورن: چیزی شده؟
واقعا پرسیدن داره من تو این موقعیت که حسابی معذبم دارم دیوونه میشم بعد می پرسه چیزی شده؟
چیزی نگفتم که خودش فهمید سوال چرتی پرسیده.
بدون اینکه به روی خودش بیاره دوباره پرسید:
آماده ای؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: آره بریم.
دستاش رو سفت تر کرد و من طناب رو محکم گرفتم و آروم آروم پایین اومدیم.
تقریبا نصف راه رو اومده بودیم که طناب شل شد و من جیغ کشیدم.
سورنم محکم تر منو بغل کرد.
آیدا از اون پایین با نگرانی نگامون کرد و گفت: زود باشین دیگه الانه که نگهبان سر برسه مخصوصا با جیغ بنفش دریا.
چند تا نفس عمیق کشیدم و با گفتن اینکه مشکلی پیش نمیاد به خودم دلداری دادم.
سورن محکم بغلم کرده بود و از نفسای تندش معلوم بود اونم استرس داره مخصوصا با اینکه ترس از ارتفاع هم داره.
راهم رو ادامه دادم و با تمام تلاشم تمام راه رو رفتم.
وقتی رسیدیم پایین خیالم راحت شده بود و واسه همین نفس راحتی کشیدم و دست سورن رو از روی کمرم جدا کردم.
سورن چشماش رو که تمام این مدت بسته بود باز کرد و بهم خیره شد.
من: تموم شد.
سورن بدون هیچ حرفی فقط بهم خیره شده بود و من با تعجب نگاش می کردم.
با اینکه از نگاهش هیچی نفهمیدم ولی معذب بودم.
خودمو زدم به اون راه و با لبخند به آیدا گفتم: تموم شد بلاخره!
صدای نگهبان که داشت می پرسید کی اونجاست باعث شد کلاهامون رو بیاریم جلو.
از اونجایی که تاریک بود احتمالش خیلی کم بود که صورتمون رو ببینه.
سورن بدون هیچ حرفی دست من و آیدا رو گرفت و به به سمتی دوید.
با تمام سرعتی که در خودمون سراغ داشتیم همراش دویدیم و وقتی به دیوار رسیدیم فوری ازش بالا رفتیم.
نوبت من که رسید دیدم صدای نگهبان دقیقا کنار گوشمه.
آیدا و سورن زودتر از من بالا رفته بودن و من الان گیر افتاده بودم.
ماسکم رو آوردم بالا تر و کلاهمم تا حد ممکن جلو آوردم.
برگشتم طرف نگهبان و خیره شدم تو چشماش.
نگهبان: کی هستین؟
دزدید؟ اینجا چیکار می کنید؟ می خواید چیو بدزدید؟
چشام رو بستم و تنها فکری که به ذهنم اومد رو عملی کردم.
ضربه ای به پشت سرش وارد کردم که بیهوش افتاد جلوی پام.
با استرس ضربانش رو چک کردم و وقتی دیدم زندس با خیالت راحت از دیوار بالا رفتم و پریدم پایین.
سورن و آیدا با نگرانی نگام کردن و با گفتن اتفاقی که افتاد خیالشون رو راحت کردم.
همگی سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
جو ماشین تا رسیدنمون به خونه سنگین بود و هیچکس تلاشی برای عوض کردنش نکرد.
سورن بعد از پیاده کردنمون رفت.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که ساعت ۴ رو نشون میداد.
هیینی کشیدم و با دو به سمت خونه حرکت کردم.
آروم در رو باز کردم و قدمام رو به سمت اتاق تند کردم.
همین که در اتاق رو بستم خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم.
اما...
۳۹.۱k
۰۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.