"نیمه پنهانِ پاریس"
"نیمه پنهانِ پاریس"
《عزیزکردهی قلبم؛
امروز ۶۷اُمین روزیاست که نامهای برایت مینویسم.
متاسفانه برای هیچ یک از ۶۶ نامه گذشتهام، جوابی دریافت نکردهام؛ اما خب قلب کوچکم جز تو، به کسی تعلق نداشته و نخواهد داشت، پس باز هم مینویسم تا شاید روزی جوابی بگیرم.
امروز هوا بارانی بود؛ خاطره آن روزی که باهم زیر باران بدون چتر قدم زدیم، در دلم زنده شد.
چند دقیقهای میشود که به خانه برگشتهام.
به آن کافه کوچک و دنج همیشگی رفته بودم، همانی که وقتی سال گذشته برای دیدنم به پاریس آمده بودی باهم رفتیم؛ آنروز گفتی "اینجا، بوی زندگی میدهد" و من امروز هم به آن کافه رفتم تا شاید بعد تو دوباره بوی زندگی را احساس کنم.
الان ساعت ۷ عصر است و متیو میخواهد سری به مغازه بزند؛ باید از او خواهش کنم تا نامهام را همراه خودش به اداره پست برساند؛ پس نامه را تمام میکنم گرچه که حرف های زیادی در سینه دارم.
مراقب خودت باش.》
دوست دارت،جان سالیوان
۱۹۲۳/۹/۱۶
صبح روز بعد، متیو با نامهای در دست وارد اتاقم شد.
《آقا، آقا، بالاخره یک نامه دارید.》
از جا پریدم. سرم گیج میرفت. نامه را از دستش قاپیدم و پاکت را با عجله، بی آنکه حتی نگاهی به نام فرستنده بیاندازم باز کردم.
《آقای سالیوان عزیز؛
امیدوارم حالتان خوب باشد، بیش از ۲ ماه است که هرروز نامهای از شما دریافت میکنم، نام گیرنده، در تمام نامهها 'راشل اینگرام' ذکر شده بود اما متاسفانه باید به خدمتتان برسانم دوشیزه اینگرام، ۳ ماه پیش، بر اثر بیماری جان خود را از دست دادند. من و همسرم مدتیست در منزل سابق ایشان ساکن شدهایم.》
با آرزوی شادی
لئون فدرینگتون
۱۹۲۳/۹/۱۳
نگاهم به کلمات روی کاغذ، همچنان بی حس بود. کاغذ و قلمی برداشتم تا جواب نامه را بنویسم.
《جناب فدرینگتون؛
از اطلاع رسانیتان متشکرم، اما باید بگویم از این بابت خبر داشتم.》
جان سالیوان
۱۹۲۳/۹/۱۷
《عزیزکردهی قلبم؛
امروز ۶۷اُمین روزیاست که نامهای برایت مینویسم.
متاسفانه برای هیچ یک از ۶۶ نامه گذشتهام، جوابی دریافت نکردهام؛ اما خب قلب کوچکم جز تو، به کسی تعلق نداشته و نخواهد داشت، پس باز هم مینویسم تا شاید روزی جوابی بگیرم.
امروز هوا بارانی بود؛ خاطره آن روزی که باهم زیر باران بدون چتر قدم زدیم، در دلم زنده شد.
چند دقیقهای میشود که به خانه برگشتهام.
به آن کافه کوچک و دنج همیشگی رفته بودم، همانی که وقتی سال گذشته برای دیدنم به پاریس آمده بودی باهم رفتیم؛ آنروز گفتی "اینجا، بوی زندگی میدهد" و من امروز هم به آن کافه رفتم تا شاید بعد تو دوباره بوی زندگی را احساس کنم.
الان ساعت ۷ عصر است و متیو میخواهد سری به مغازه بزند؛ باید از او خواهش کنم تا نامهام را همراه خودش به اداره پست برساند؛ پس نامه را تمام میکنم گرچه که حرف های زیادی در سینه دارم.
مراقب خودت باش.》
دوست دارت،جان سالیوان
۱۹۲۳/۹/۱۶
صبح روز بعد، متیو با نامهای در دست وارد اتاقم شد.
《آقا، آقا، بالاخره یک نامه دارید.》
از جا پریدم. سرم گیج میرفت. نامه را از دستش قاپیدم و پاکت را با عجله، بی آنکه حتی نگاهی به نام فرستنده بیاندازم باز کردم.
《آقای سالیوان عزیز؛
امیدوارم حالتان خوب باشد، بیش از ۲ ماه است که هرروز نامهای از شما دریافت میکنم، نام گیرنده، در تمام نامهها 'راشل اینگرام' ذکر شده بود اما متاسفانه باید به خدمتتان برسانم دوشیزه اینگرام، ۳ ماه پیش، بر اثر بیماری جان خود را از دست دادند. من و همسرم مدتیست در منزل سابق ایشان ساکن شدهایم.》
با آرزوی شادی
لئون فدرینگتون
۱۹۲۳/۹/۱۳
نگاهم به کلمات روی کاغذ، همچنان بی حس بود. کاغذ و قلمی برداشتم تا جواب نامه را بنویسم.
《جناب فدرینگتون؛
از اطلاع رسانیتان متشکرم، اما باید بگویم از این بابت خبر داشتم.》
جان سالیوان
۱۹۲۳/۹/۱۷
۴.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.