رفاقتمون از زمان بچگیمون بود،بچه محل بودیم بدجوری هوا همو
رفاقتمون از زمان بچگیمون بود،بچه محل بودیم بدجوری هوا همو داشتیم اگه کسی چپ نگامون میکرد دهنشو صاف میکردیم مثل کوه پشت هم بودیم.رفتیم مدرسه تو یه نیمکت میشستیم کسی تو مدرسه جرات نداشت چپ نگامون کنه…بزرگتر شدیم و با هم دیپلم گرفتیم اما دیگه دانشگاه نرفتیم حسین مثل پدرش شد راننده تریلی و زد تو کار ترانزیت و منم رفتم تو نجاری داییم…روزا خوب پیش میرفت و جفتمون لقمه حلال درمیوردیم و مثل بچگیمون هوا همو داشتیم.دیگه رفیق نبودیم چون پیمان برادری بسته بودیم و همیشه رو رفاقتمون قسم میخوردیم.
یه شب حسین اومد پیشم گفت یه کار جدید پیدا کرده و میخواد دست منم بند کنه و یا به قول خودش با هم کار کنیم
گفت ترانزیتای خارج از کشورش زیاد شده و به کمک یکی نیاز داره و منم به خاطر رفاقتمون قبول کردم و شدم همراه سفراش.ماه ها میگذشت و ما همه زندگیمون شده بود جاده…پولشم خیلی خوب بود و زندگیمو از این رو به اون روکرد تا سفر آخرمون به ترکیه…داشتیم به ایست بازرسی نزدیک میشدیم
مرتضی من وقتی نگه داشتم و پیاده شدم اگه دیدی مامورا زیادی سوال پیچم میکنن و مشکون شدن بشین پشت فرمونو فقط بگاز از مرز که رد شی دیگه کاری بهت ندارن!!!
حسین این حرفا چیه میزنی؟آخه چرا باید فرار کنم؟
اه…چقد سوال میکنی همین کاری که بهت گفتمو بکن بگو چشم
تا نفهمم تو تریلی چی جاساز کردی نمیگم چشم…نکنه؟؟؟!!
آره داداش مواد تو ماشین جاسازه ولی اگه بگیرنمون سر جفتمون بالای داره….
خشکم زده بود!اصن نمیدونستم چیکار کنم انقد بهم شوک وارد شده بود که یه چک زد تو صورتم تا به حال اولم برگردم اما فایده نداشت
رسیدیم به ایست بازرسی
حسین از ماشین پیاده شدو رفت سمت مامورا و چند تا مامور با سگ اومدن حوالیه ماشینو داشتن تفحس میکردن که دیدم حسین داره بهم علامت میده که ماشینو روشن کنم و از دست مامورا فرار کنم….
اما خیلی میترسیدم و عرق سرد از پیشونیم داشت میریخت!!دست و پام خشک شده بود از جام تکون نخوردم و مامورام جنسا رو پیدا کردن
حسین با عصبانیت بهم نگاه میکرد، جفتمونو دستگیر کردن و منتقل کردن آگاهی…
قبل اینکه بریم برای بازجویی حسین گفت تو لال شو من همه چیرو گردن میگیرم،بگو مسافر تو راهی بودی و تو جاده سوارت کردم… ولی باید بهم قول بدی اگه برام حبس بریدن هوای مادر و نامزدمو داشته باشی….راستی بهشون نگو من حبسم…نمیدونستم چی بگم ولی اینبار بهش گفتم چشم!!!
حسین همه چیرو گردن گرفت و اعتراف کرد و بالا دستیاشو لو داد
تو دادگاه براش ۱۵ سال حبس بریدن و منو آزاد کردن
نمیدونستم با چه رویی برگردم خونه و به مادر حسین چی بگم!!!
مادرش سراغشو ازم گرفت و گفتم رفته خارج کشورو کارش طول میکشه….
رفتم پیش نامزدش مریم دختر فوق العاده ای بود به حسین حسودیم شد که نامزدش همچین دختریه،به اونم دروغ گفتم…
دوباره برگشتم نجاری و هر ماه خرج مادرشو میدادم و نمیزاشتم آب تو دلش تکون بخوره.
۱۵ سال بعد….
خیلی حس خوبی داشتم که بعد این همه سال دارم برمیگردم خونه،دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود….
دوس داشتم ببینم مریم چه شکلی شده و با دیدنم چه حالی میشه
دربست گرفتم و رفتم خونه،مادرم خونه نبود…
زنگ زدم به مرتضی و حاله مادرمو ازش پرسیدم
یهو زد زیر گریه،با صدای گریه هاش دنیا رو سرم خراب شد
حسین حاج خانوم قلبش ناراحت بود و همش به خاطر دوریه تو بود و دووم نیورد،۵ ساله که به رحمت خدا رفته….
بغض داشت گلومو پاره میکرد ولی اشکم نمیومد
با مرتضی رفتیم سر خاک مادرم…حالم خیلی بد بود
از بهشت زهرا که برگشیم سراغ مریمو ازش گرفتم اما هی طفره میرفت….بهش شک کرده بودم ولی به روش نمیوردم
بهم گفت برو خونه استراحت کن و یه دوش بگیر تا آروم شی…واسم عجیب بود که منو دعوت نکرد خونشون ولی بازم ازش دلخور نشدم.رفتم خونه و استراحت کردم ولی بازم فکر مادرم و مریم دست بردارم نبود….
نصف شب دوباره زنگ زدم به مرتضی و گفتم که طاقت ندارم و میخوام مریمو ببینم ولی بازم بهونه تراشی کرد و گفت تا فردا صبر کن….
فردا رفتم پیشش و گفتم که رفتارات خیلی مشکوک شده مرتضی یا همین الان میگی مریم کجاست یا شر به پا میکنم اونم که دید اعصاب ندارم مجبور شد حقیقتو بهم بگه….
از کشوی میزش شناسنامشو دراورد و صفحه عقدشو بهم نشون داد…شوک بدی بهم وارد شد
رفیق چندین و چند سالم بهم خیانت کرده بود و عشقمو بور زده بود…باهاش درگیر شدم و هولش دادم خورد به لبه میز،تو حال خودم نبودم اصن نفهمیدم چیکار کرده بودم ولی دیدم صدای مرتضی دیگه نمیاد. رفتم بالا سرش دیدم غرقه خونه…نفس نمیکشید…عین بید داشتم میلرزیدم..چند بار زدم تو گوشش تا شاید بهوش بیاد ولی فایده ای نداشت…مرتضی مرده بود
سریع از اونجا فرار کردم و برگشتم خونه چهره خونی مرتضی از ذهنم پاک نمیشد.من چه غلطی کرده بودم رفیقی که براش جون میدادم و کشته بودم،اما بازم از آتیش نفر
یه شب حسین اومد پیشم گفت یه کار جدید پیدا کرده و میخواد دست منم بند کنه و یا به قول خودش با هم کار کنیم
گفت ترانزیتای خارج از کشورش زیاد شده و به کمک یکی نیاز داره و منم به خاطر رفاقتمون قبول کردم و شدم همراه سفراش.ماه ها میگذشت و ما همه زندگیمون شده بود جاده…پولشم خیلی خوب بود و زندگیمو از این رو به اون روکرد تا سفر آخرمون به ترکیه…داشتیم به ایست بازرسی نزدیک میشدیم
مرتضی من وقتی نگه داشتم و پیاده شدم اگه دیدی مامورا زیادی سوال پیچم میکنن و مشکون شدن بشین پشت فرمونو فقط بگاز از مرز که رد شی دیگه کاری بهت ندارن!!!
حسین این حرفا چیه میزنی؟آخه چرا باید فرار کنم؟
اه…چقد سوال میکنی همین کاری که بهت گفتمو بکن بگو چشم
تا نفهمم تو تریلی چی جاساز کردی نمیگم چشم…نکنه؟؟؟!!
آره داداش مواد تو ماشین جاسازه ولی اگه بگیرنمون سر جفتمون بالای داره….
خشکم زده بود!اصن نمیدونستم چیکار کنم انقد بهم شوک وارد شده بود که یه چک زد تو صورتم تا به حال اولم برگردم اما فایده نداشت
رسیدیم به ایست بازرسی
حسین از ماشین پیاده شدو رفت سمت مامورا و چند تا مامور با سگ اومدن حوالیه ماشینو داشتن تفحس میکردن که دیدم حسین داره بهم علامت میده که ماشینو روشن کنم و از دست مامورا فرار کنم….
اما خیلی میترسیدم و عرق سرد از پیشونیم داشت میریخت!!دست و پام خشک شده بود از جام تکون نخوردم و مامورام جنسا رو پیدا کردن
حسین با عصبانیت بهم نگاه میکرد، جفتمونو دستگیر کردن و منتقل کردن آگاهی…
قبل اینکه بریم برای بازجویی حسین گفت تو لال شو من همه چیرو گردن میگیرم،بگو مسافر تو راهی بودی و تو جاده سوارت کردم… ولی باید بهم قول بدی اگه برام حبس بریدن هوای مادر و نامزدمو داشته باشی….راستی بهشون نگو من حبسم…نمیدونستم چی بگم ولی اینبار بهش گفتم چشم!!!
حسین همه چیرو گردن گرفت و اعتراف کرد و بالا دستیاشو لو داد
تو دادگاه براش ۱۵ سال حبس بریدن و منو آزاد کردن
نمیدونستم با چه رویی برگردم خونه و به مادر حسین چی بگم!!!
مادرش سراغشو ازم گرفت و گفتم رفته خارج کشورو کارش طول میکشه….
رفتم پیش نامزدش مریم دختر فوق العاده ای بود به حسین حسودیم شد که نامزدش همچین دختریه،به اونم دروغ گفتم…
دوباره برگشتم نجاری و هر ماه خرج مادرشو میدادم و نمیزاشتم آب تو دلش تکون بخوره.
۱۵ سال بعد….
خیلی حس خوبی داشتم که بعد این همه سال دارم برمیگردم خونه،دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود….
دوس داشتم ببینم مریم چه شکلی شده و با دیدنم چه حالی میشه
دربست گرفتم و رفتم خونه،مادرم خونه نبود…
زنگ زدم به مرتضی و حاله مادرمو ازش پرسیدم
یهو زد زیر گریه،با صدای گریه هاش دنیا رو سرم خراب شد
حسین حاج خانوم قلبش ناراحت بود و همش به خاطر دوریه تو بود و دووم نیورد،۵ ساله که به رحمت خدا رفته….
بغض داشت گلومو پاره میکرد ولی اشکم نمیومد
با مرتضی رفتیم سر خاک مادرم…حالم خیلی بد بود
از بهشت زهرا که برگشیم سراغ مریمو ازش گرفتم اما هی طفره میرفت….بهش شک کرده بودم ولی به روش نمیوردم
بهم گفت برو خونه استراحت کن و یه دوش بگیر تا آروم شی…واسم عجیب بود که منو دعوت نکرد خونشون ولی بازم ازش دلخور نشدم.رفتم خونه و استراحت کردم ولی بازم فکر مادرم و مریم دست بردارم نبود….
نصف شب دوباره زنگ زدم به مرتضی و گفتم که طاقت ندارم و میخوام مریمو ببینم ولی بازم بهونه تراشی کرد و گفت تا فردا صبر کن….
فردا رفتم پیشش و گفتم که رفتارات خیلی مشکوک شده مرتضی یا همین الان میگی مریم کجاست یا شر به پا میکنم اونم که دید اعصاب ندارم مجبور شد حقیقتو بهم بگه….
از کشوی میزش شناسنامشو دراورد و صفحه عقدشو بهم نشون داد…شوک بدی بهم وارد شد
رفیق چندین و چند سالم بهم خیانت کرده بود و عشقمو بور زده بود…باهاش درگیر شدم و هولش دادم خورد به لبه میز،تو حال خودم نبودم اصن نفهمیدم چیکار کرده بودم ولی دیدم صدای مرتضی دیگه نمیاد. رفتم بالا سرش دیدم غرقه خونه…نفس نمیکشید…عین بید داشتم میلرزیدم..چند بار زدم تو گوشش تا شاید بهوش بیاد ولی فایده ای نداشت…مرتضی مرده بود
سریع از اونجا فرار کردم و برگشتم خونه چهره خونی مرتضی از ذهنم پاک نمیشد.من چه غلطی کرده بودم رفیقی که براش جون میدادم و کشته بودم،اما بازم از آتیش نفر
۲۱.۹k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.