پندار*********
پندار*********
فریاد میزدم که سرجاش وایسه ولی انگارنه انگار...
انگارکه پاهام به چمنا گره خورده باشه...نمیشد که تکون بخورم...باتمام توانم بهارو صداکردمو به سمت استخردویدم...
خودمو پرت کردم توی اون استخر3متری...باتمام توانم و انرژیم ...بدن سست بهارو بغل گرفتم...ازتوی استخرکشیدمش بیرون...به سختی ازتوی استخربیرون پریدم....صداش میکردم ولی جواب نمیداد...سرمو روی سینه اش گذاشتم ببینم نفس میکشه...چیزی حس نمیکردم...شروع کردم به فشاردادن قفسه ی سینه اش...کلی آب ازتوی دماغو دهنش بیرون زد...ولی..ولی بیهوش بود..سرفه میکردولی بازم بیهوش بود...درسته یک پزشک بودم ولی مغزم کارنمیداد...نمیتونستم درست تصمیم بگیرم...نفس میکشید ولی باخس خس...بدنش شل شده بود...
با موبایلم به اورژانس زنگ زدم ودرخواست یه آمبولانس کردم درحالی که داشتم نبض بهارو چک میکردم نشونی خونه باغو دادمو بهارو روی دستای خسته ام بلند کردم...
من_خدایا ...بهارو ازتو میخوام....نزارآسون ازدست بدمش...کمکم کن خدا...خدایا بهت التماس میکنم...یهارو بردم توی اتاقمو روی تختم درازکش گذاشتمش...لباساش خیس بود...لباساشو با لباسایی که توی کمدم داشتم عوض کردم...مردونه بود وبراش بزرگ بود..ولی الان مهم سلامتشه....ازتوی کمد هرچی حوله داشتم دورش پیچیدم...موهاش روی صورتش پخش شده بود...مدام چکش میکردم ...دلم شورمیزد...فقط دعا میکردم ...
هرکاری میکردم به هوش نمیومد...ازتوی کمد دیواری هم هرچی پتوداشتم دورش پیچیدم...یه هرکاری میکردم گرم نگهش دارم...ده دقیقه ی بعد آمبولانس رسید ریموتو زدم تادربازشه....مامورا با وسایل مخصوصشون وارد شدن....همه باسرعت باراهنمایی من سمت اتاقم رفتیم...پزشک روکردم بهم وگفت
_کارخوبی کردین که گرم نگهش داشتید...این خانوم هم خیلی شوک شده که بهوش نمیاد...برای اطمینان تست هم گرفتیم...هیچ ضربه ای هم ندیده...دیگه نباید تکون بخوره ..ولی هنوزم احتمال میدیم که سرش ضربه خورده باشه...پس باید ازش خوب مراقبت کنین...مادیگه میریم...یه آمپول مسکنم بهش زدیم که بعداز بهوش اومدنش بدنش زیاد درد نکنه...به محض اینکه بهوش اومد قرصی که براتون روی میزگذاشتیمو نصف میکنین و توی آب حل میکنین .چون روکش داره باید نصف شه....بعدم میدین بخوره...
خوب دیگه مادیگه میریم.
من_ممنون ازکمکتون.
بعدازاینکه تا درورودی همراهیشون کردم خودشون رفتن...بادو پله هارو ازسرگذروندم
***************
دست بهار زخم شده بود خونش وتختو کثیف کرده بود باخودم گفتم بیخیال...مهم الان خوده بهاره...
گوشه ی سمت چپ صورتش زخم شده بود...حوله هاو پتوهایی که دورش کشیده بودم رو برداشتم...لباسای خیسمو عوض کردم...قسمتی ازسرشونه هاو زیربغلام موقع بیرون پریدن ازاستخر زخم شده بود واسه ی همین پیرهنی نپوشیدم...شلوارکی به پا کردمو گوشه تخت جفت بهاردراز کشیدم....دستاشو گرفته بودم ومدام نبضشو چک میکردم...دوروز بود که درست نخوابیده بودم..چشمام سرخ شده بودن...
**************************************
عمه پروانه******
*************
از مه لقاخداحافظی کردمو بایه تاکسی به سمت خونه باغ رفتم.....توی راه جوونایی رو میدیم که سخت مشغوب تلاش بودن...
هی..کی میشه دست پندارمو بذارم تودستای بهارو خوشیرو وارد زندگیم کنم...خسته ازخاطرات کودکی و چشم چرونیای شاهرخ ازبالای پشت بوم خونه و سرخ و سفید شدنای من...ونامه هایی که جنسشون ازکاغذای کاهی بود.....
از تپش های شدید قلب نوجوانم موقعی که سرکوچه تامدرسه نامحسوس ساپورت میکرد تا مبادا نامردی بهن نگاه بدکنه....
ازتاکسی پیاده شدمو کرایه رو بهش دادم...بست در ماشین هماهنگ شد با صدای چرخ ماشین قراضه ای که اسباب یک زندگی رو فراهم میکرد...نفس عمیقی کشیدم...درو باریموت کوچیکی توی دستام بود بازکردم...توی تمام راه باغ تا خونه ای که به عمارت محبی معروف شده بود پیاده رفتم....در ورودی رو بازکردمو مستقیم ازپله هابالارفتم...وقتی چشمم به
اتاق پندارافتاد گفتم که برم یه سری بزنم با پندار حرف بزنم...
درو بازکردم.... وارد شدمو گوشه تختش نشستم...سرموبالاآوردم ....چشمام به صحنه ی روبروم قفل شد!!!خون روی تخت و و دسته باندپیچی دختری که صورت رنگ پدیده اش توی حجم موهاش گم شده بود...بهار....بهاره...این دختربهاره است که جفت پسرمن خوابیده..!!!!یعنی چی؟؟؟قلبم تیرمیکشید ولی جلو رفتمو پتورو ازروی دوتاشون کشیدم...بالاتنه ی عریان پندارو لباسای مردونه ی تن بهار!!!خداخدامیکردم خواب باشه...یعنی من چندساعت نبودم چه اتفاقی افتاده؟؟!!
دوستان منتظر نظراتتون هستیم!#رمان#رمانکده
فریاد میزدم که سرجاش وایسه ولی انگارنه انگار...
انگارکه پاهام به چمنا گره خورده باشه...نمیشد که تکون بخورم...باتمام توانم بهارو صداکردمو به سمت استخردویدم...
خودمو پرت کردم توی اون استخر3متری...باتمام توانم و انرژیم ...بدن سست بهارو بغل گرفتم...ازتوی استخرکشیدمش بیرون...به سختی ازتوی استخربیرون پریدم....صداش میکردم ولی جواب نمیداد...سرمو روی سینه اش گذاشتم ببینم نفس میکشه...چیزی حس نمیکردم...شروع کردم به فشاردادن قفسه ی سینه اش...کلی آب ازتوی دماغو دهنش بیرون زد...ولی..ولی بیهوش بود..سرفه میکردولی بازم بیهوش بود...درسته یک پزشک بودم ولی مغزم کارنمیداد...نمیتونستم درست تصمیم بگیرم...نفس میکشید ولی باخس خس...بدنش شل شده بود...
با موبایلم به اورژانس زنگ زدم ودرخواست یه آمبولانس کردم درحالی که داشتم نبض بهارو چک میکردم نشونی خونه باغو دادمو بهارو روی دستای خسته ام بلند کردم...
من_خدایا ...بهارو ازتو میخوام....نزارآسون ازدست بدمش...کمکم کن خدا...خدایا بهت التماس میکنم...یهارو بردم توی اتاقمو روی تختم درازکش گذاشتمش...لباساش خیس بود...لباساشو با لباسایی که توی کمدم داشتم عوض کردم...مردونه بود وبراش بزرگ بود..ولی الان مهم سلامتشه....ازتوی کمد هرچی حوله داشتم دورش پیچیدم...موهاش روی صورتش پخش شده بود...مدام چکش میکردم ...دلم شورمیزد...فقط دعا میکردم ...
هرکاری میکردم به هوش نمیومد...ازتوی کمد دیواری هم هرچی پتوداشتم دورش پیچیدم...یه هرکاری میکردم گرم نگهش دارم...ده دقیقه ی بعد آمبولانس رسید ریموتو زدم تادربازشه....مامورا با وسایل مخصوصشون وارد شدن....همه باسرعت باراهنمایی من سمت اتاقم رفتیم...پزشک روکردم بهم وگفت
_کارخوبی کردین که گرم نگهش داشتید...این خانوم هم خیلی شوک شده که بهوش نمیاد...برای اطمینان تست هم گرفتیم...هیچ ضربه ای هم ندیده...دیگه نباید تکون بخوره ..ولی هنوزم احتمال میدیم که سرش ضربه خورده باشه...پس باید ازش خوب مراقبت کنین...مادیگه میریم...یه آمپول مسکنم بهش زدیم که بعداز بهوش اومدنش بدنش زیاد درد نکنه...به محض اینکه بهوش اومد قرصی که براتون روی میزگذاشتیمو نصف میکنین و توی آب حل میکنین .چون روکش داره باید نصف شه....بعدم میدین بخوره...
خوب دیگه مادیگه میریم.
من_ممنون ازکمکتون.
بعدازاینکه تا درورودی همراهیشون کردم خودشون رفتن...بادو پله هارو ازسرگذروندم
***************
دست بهار زخم شده بود خونش وتختو کثیف کرده بود باخودم گفتم بیخیال...مهم الان خوده بهاره...
گوشه ی سمت چپ صورتش زخم شده بود...حوله هاو پتوهایی که دورش کشیده بودم رو برداشتم...لباسای خیسمو عوض کردم...قسمتی ازسرشونه هاو زیربغلام موقع بیرون پریدن ازاستخر زخم شده بود واسه ی همین پیرهنی نپوشیدم...شلوارکی به پا کردمو گوشه تخت جفت بهاردراز کشیدم....دستاشو گرفته بودم ومدام نبضشو چک میکردم...دوروز بود که درست نخوابیده بودم..چشمام سرخ شده بودن...
**************************************
عمه پروانه******
*************
از مه لقاخداحافظی کردمو بایه تاکسی به سمت خونه باغ رفتم.....توی راه جوونایی رو میدیم که سخت مشغوب تلاش بودن...
هی..کی میشه دست پندارمو بذارم تودستای بهارو خوشیرو وارد زندگیم کنم...خسته ازخاطرات کودکی و چشم چرونیای شاهرخ ازبالای پشت بوم خونه و سرخ و سفید شدنای من...ونامه هایی که جنسشون ازکاغذای کاهی بود.....
از تپش های شدید قلب نوجوانم موقعی که سرکوچه تامدرسه نامحسوس ساپورت میکرد تا مبادا نامردی بهن نگاه بدکنه....
ازتاکسی پیاده شدمو کرایه رو بهش دادم...بست در ماشین هماهنگ شد با صدای چرخ ماشین قراضه ای که اسباب یک زندگی رو فراهم میکرد...نفس عمیقی کشیدم...درو باریموت کوچیکی توی دستام بود بازکردم...توی تمام راه باغ تا خونه ای که به عمارت محبی معروف شده بود پیاده رفتم....در ورودی رو بازکردمو مستقیم ازپله هابالارفتم...وقتی چشمم به
اتاق پندارافتاد گفتم که برم یه سری بزنم با پندار حرف بزنم...
درو بازکردم.... وارد شدمو گوشه تختش نشستم...سرموبالاآوردم ....چشمام به صحنه ی روبروم قفل شد!!!خون روی تخت و و دسته باندپیچی دختری که صورت رنگ پدیده اش توی حجم موهاش گم شده بود...بهار....بهاره...این دختربهاره است که جفت پسرمن خوابیده..!!!!یعنی چی؟؟؟قلبم تیرمیکشید ولی جلو رفتمو پتورو ازروی دوتاشون کشیدم...بالاتنه ی عریان پندارو لباسای مردونه ی تن بهار!!!خداخدامیکردم خواب باشه...یعنی من چندساعت نبودم چه اتفاقی افتاده؟؟!!
دوستان منتظر نظراتتون هستیم!#رمان#رمانکده
۴.۲k
۰۲ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.