بسیجی شدن یک لات توسط شهید مدافع حرم
جوان گفت: من، آدم شدن و زندگی خود را مدیون شهید هستم. من یک لات خیابان بودم و یک روز با موتور دَم درب حوزه بسیج رفتم و داد و بیداد کردم و الکی با عربده و صدای بلند گفتم: «هی بچهبسیجیها! من میخواهم رئیستان را ببینم» و شروع به ناسزا گفتن به بسیجیها کردم.
بچههای بسیجی که مرا میشناختند، گفتند: برو شر به پا نکن! الان حاجی میآید گوش تو را میبرد! بعد گفتند: «حاجی دارد میآید» و نگاه کردم، دیدم شهید عراقی خندهکنان آمد و گفت: جوان! چی شده است؟ من هم گفتم: میخواهم بسیجی شوم (با حالت تمسخر)!
شهید عراقی دست مرا گرفت و به حوزه بسیج برد و گفت: تو از الان معاون من و رئیس دسته عملیاتی هستی! باورم نمیشد! گفتم این همه نیروی خوب و بسیجی هستش، چرا من را معاون خودت گذاشتی؟
شهید عراقی رو کرد به من و گفت: بهتر از تو نداریم!
از فردا من شدم معاون شهید عراقی! فردا که رفتم، به او گفتم من نمیتوانم چون من اصلاً نماز خواندن بلد نیستم!
ببینید شهید جبار عراقی چگونه توانست رضایت همسرش برای اعزام به سوریه را بگیرد؟
شهید عراقی گفت: تو وقت نماز بیا اتاق من و من به بقیه میگویم تو پیش من نمازت را خواندی و این طور آرامآرام، من بسیجی شدم و نماز و همه چیز را یاد گرفتم.
بعد از یکی دو سال آقای عراقی از منِ خلافکار و شرور، یک انسان بسیجی مخلص ولایت و اهل نماز و روزه، مؤدب و خوشپوش ساخت. جوری شدم که مادر و پدرم آستین بالا زدند و برایم دختری را خواستگاری کردند.
تازه ازدواج کرده بودم که آقای عراقی مأموریت دومش را رفته بود. مادرم وقتی شهادت آقای عراقی را شنید، آن قدر ناراحت شد و گریه کرد که انگار یکی از بچههایش شهید شده است. از زمان شهادتش، من و همسرم سر مزار شهید میآییم و از او تشکر میکنیم.
بچههای بسیجی که مرا میشناختند، گفتند: برو شر به پا نکن! الان حاجی میآید گوش تو را میبرد! بعد گفتند: «حاجی دارد میآید» و نگاه کردم، دیدم شهید عراقی خندهکنان آمد و گفت: جوان! چی شده است؟ من هم گفتم: میخواهم بسیجی شوم (با حالت تمسخر)!
شهید عراقی دست مرا گرفت و به حوزه بسیج برد و گفت: تو از الان معاون من و رئیس دسته عملیاتی هستی! باورم نمیشد! گفتم این همه نیروی خوب و بسیجی هستش، چرا من را معاون خودت گذاشتی؟
شهید عراقی رو کرد به من و گفت: بهتر از تو نداریم!
از فردا من شدم معاون شهید عراقی! فردا که رفتم، به او گفتم من نمیتوانم چون من اصلاً نماز خواندن بلد نیستم!
ببینید شهید جبار عراقی چگونه توانست رضایت همسرش برای اعزام به سوریه را بگیرد؟
شهید عراقی گفت: تو وقت نماز بیا اتاق من و من به بقیه میگویم تو پیش من نمازت را خواندی و این طور آرامآرام، من بسیجی شدم و نماز و همه چیز را یاد گرفتم.
بعد از یکی دو سال آقای عراقی از منِ خلافکار و شرور، یک انسان بسیجی مخلص ولایت و اهل نماز و روزه، مؤدب و خوشپوش ساخت. جوری شدم که مادر و پدرم آستین بالا زدند و برایم دختری را خواستگاری کردند.
تازه ازدواج کرده بودم که آقای عراقی مأموریت دومش را رفته بود. مادرم وقتی شهادت آقای عراقی را شنید، آن قدر ناراحت شد و گریه کرد که انگار یکی از بچههایش شهید شده است. از زمان شهادتش، من و همسرم سر مزار شهید میآییم و از او تشکر میکنیم.
۵.۱k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.