وقتی میفهمه بارداری...
تک پارتی از کوک
وقتی میفهمه بارداری...
معرفی:
ا/ت: یه دختر خوشگل ۲۲ سالشه و یک ساله که با کوک ازدواج کرده
کوک: ۲۴ سالشه و بقیهاش هم کوک خودمونه😁
ویو ا/ت :
یه نگاه به جعبه کردم درش رو بستم و با ذوق جایی گذاشتمش که کوک نتونه پیداش کنه
فلش به وقتی که کوک برمیگرده خونه:
ویو ا/ت:
روی کاناپه نشسته بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم که صدای در اومد فهمیدم جونگکوکه برای همین دویدم سمتش بغلش کردم
کوک: سلام عشقم
ا/ت: سلام عزیزم (اوققققققق😂)
از بغلش اومدم بیرون
کوک : من خیلی خستم میرم تو اتاق استراحت کنم
ا/ت: باشه برو
چند لحظه منتظرم ماندم رفتم از گوشه ی در نگاه کردم که دیدم خوابه بدو بدو رفتم جعبه رو آوردم آروم جوری که بیدار نشه گذاشتم رو تخت کنارش
ویو کوک:
بیدار که شدم نشستم رو تخت یکدفعه یه جعبه کنار خودم دیدم یه لبخند زدم و گفتم حتما دوباره ا/ت برام کادو گرفته اما وقتی بازش کردم خیلی تعجب کردم
یه جفت کفش کیوت بچهگونه توش بود از جعبه آوردمش بیرون که دیدم یه نامه هم داخل جعبهاس بازش کردم و خوندمش
نامه:
سلام بابایی مامانی امروز فهمید من قراره تا چند وقت دیگه بیام پیشتون
دوست دارم بابایی
از طرف نینی
نامه رو که خوندم سری دویدم پایین و ا/ت رو صدا کردم
ویو ا/ت: داشتم ظرف هارو میشستم که صدای جونگکوک رو شنیدم که صدام میکرد فهمیدم ماجرا رو فهمیده برگشتم که اومد محکم بغلم کرد
و گفت : خیلییییی خوشحالم که قراره بابا بشم(ذوق)
فلش بک به ۴ ساله بعد:
ادمین: خلاصه بچشون دنیا اومد و دختر بود که اسمش رو رونیکا گذاشتن(اسلاید دوم عکس رونیکا)
ویو ا/ت:
داخل حیاط روی تاب نشسته بودم و کتاب میخوندم که صدای جیغ رونیکا و داد جونگکوک میومد رفتم داخل که رونیکا اومد سمتم و چسبید پام و جیغ میزم منم بغلش کردم که دیدم جونگکوک نفس نفس زنان اومد سمتمون
کوک: رونیکا.....زود باش......اون شیرموز رو..... بهم بده
رونیکا: ناح نمیتم مال تودمه(نه نمیدم مال خودمه)
ویو ا/ت: فهمیدم که دوباره رونیکا شیرموز جونگکوک رو برداشته
خندیدم و همینطور که رونیکا بغلم بود رفتم دست کوک رو گرفتم بردم سمت آشپزخونه و بهش گفتم: اشکال نداره کوک بیا خودم برات درست میکنم
پایان
وقتی میفهمه بارداری...
معرفی:
ا/ت: یه دختر خوشگل ۲۲ سالشه و یک ساله که با کوک ازدواج کرده
کوک: ۲۴ سالشه و بقیهاش هم کوک خودمونه😁
ویو ا/ت :
یه نگاه به جعبه کردم درش رو بستم و با ذوق جایی گذاشتمش که کوک نتونه پیداش کنه
فلش به وقتی که کوک برمیگرده خونه:
ویو ا/ت:
روی کاناپه نشسته بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم که صدای در اومد فهمیدم جونگکوکه برای همین دویدم سمتش بغلش کردم
کوک: سلام عشقم
ا/ت: سلام عزیزم (اوققققققق😂)
از بغلش اومدم بیرون
کوک : من خیلی خستم میرم تو اتاق استراحت کنم
ا/ت: باشه برو
چند لحظه منتظرم ماندم رفتم از گوشه ی در نگاه کردم که دیدم خوابه بدو بدو رفتم جعبه رو آوردم آروم جوری که بیدار نشه گذاشتم رو تخت کنارش
ویو کوک:
بیدار که شدم نشستم رو تخت یکدفعه یه جعبه کنار خودم دیدم یه لبخند زدم و گفتم حتما دوباره ا/ت برام کادو گرفته اما وقتی بازش کردم خیلی تعجب کردم
یه جفت کفش کیوت بچهگونه توش بود از جعبه آوردمش بیرون که دیدم یه نامه هم داخل جعبهاس بازش کردم و خوندمش
نامه:
سلام بابایی مامانی امروز فهمید من قراره تا چند وقت دیگه بیام پیشتون
دوست دارم بابایی
از طرف نینی
نامه رو که خوندم سری دویدم پایین و ا/ت رو صدا کردم
ویو ا/ت: داشتم ظرف هارو میشستم که صدای جونگکوک رو شنیدم که صدام میکرد فهمیدم ماجرا رو فهمیده برگشتم که اومد محکم بغلم کرد
و گفت : خیلییییی خوشحالم که قراره بابا بشم(ذوق)
فلش بک به ۴ ساله بعد:
ادمین: خلاصه بچشون دنیا اومد و دختر بود که اسمش رو رونیکا گذاشتن(اسلاید دوم عکس رونیکا)
ویو ا/ت:
داخل حیاط روی تاب نشسته بودم و کتاب میخوندم که صدای جیغ رونیکا و داد جونگکوک میومد رفتم داخل که رونیکا اومد سمتم و چسبید پام و جیغ میزم منم بغلش کردم که دیدم جونگکوک نفس نفس زنان اومد سمتمون
کوک: رونیکا.....زود باش......اون شیرموز رو..... بهم بده
رونیکا: ناح نمیتم مال تودمه(نه نمیدم مال خودمه)
ویو ا/ت: فهمیدم که دوباره رونیکا شیرموز جونگکوک رو برداشته
خندیدم و همینطور که رونیکا بغلم بود رفتم دست کوک رو گرفتم بردم سمت آشپزخونه و بهش گفتم: اشکال نداره کوک بیا خودم برات درست میکنم
پایان
۲۴.۰k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.