کتابخانه ی اتاقم را با برادر کوچک ترم شریک می شوم، روسری
کتابخانهی اتاقم را با برادر کوچکترم شریک می شوم، روسری آبیام را با مادرم، صندلی عقب ماشین و گاهی غرغرهایم را با خواهرم، روان نویس سبزم را در کلاس با بغلدستیام؛ ولی تو، تو مال خود خود منی! دارایی انحصاری قلب من که هیچ آدم پرزوری و هیچ سیل و زلزلهای و هیچ تغییر زمان و مکانی و هیچ حادثهای زورش نمی رسد از من بگیردش! شبیهِ... ها، شبيه گوهر تابناکی در صندوقچهای چندقفله که پنهان کردهباشمش لابهلای رگها و ماهیچههای قلبم! آنقدر درخشان، که میتابی به هر زاویه از قفسهی سینهام، به تمام تنم و به هزارتوی هزار هزار سلول عصبی توی سرم و میتابی از تن و ذهن و دل و دهانم به عالم... و یکی به من میگوید چقدر مهربانی و آن یکی نگاهش مانده روی برق چشمهایم و رفیقم از پشتکارم می گوید و بابا از اینکه چای من خوشطعمتر است و هیچکدامشان هم خبر ندارند که این نور توست، نه من! تویی که برق میزنی تا بیرنگی من به چشم نیاید! تویی که آن قدر قشنگی که... اصلا جز تو کی می توانسته گوش شنوای هفتههفته راز و درددل و پناهِ کوهکوه خستگی و آغوشِ دنیادنیا تنهایی من بشود؟ جز تو کدام رفیقی بعد از هفتصدوهشتادونه بار بدقولی و بیمعرفتی هم باز آدم را بغل میکند و چای به آن خوش عطری دستش میدهد و خستگی از دلش میتکاند که آدم برود باز سروقت اشتباههای جدید و باز برگردد و همین قصه؟ غیر از خودت کی اولین باخبر از همهی اولینها و آخرینهای من و یا علت و یا شنوندهی تکتک خاطرههای من بوده؟ خب هیچکس تصدقت، هيچکس در رفاقت به گرد پای تو هم نمیرسد. نه این که من بی رفیق باشم اما خب تو با همه فرق داری. تو روح و جان و امیدبهزندگی و تواننفسکشیدن منی..
#الله :)
#بینهایت
کتابخانهی اتاقم را با برادر کوچکترم شریک می شوم، روسری آبیام را با مادرم، صندلی عقب ماشین و گاهی غرغرهایم را با خواهرم، روان نویس سبزم را در کلاس با بغلدستیام؛ ولی تو، تو مال خود خود منی! دارایی انحصاری قلب من که هیچ آدم پرزوری و هیچ سیل و زلزلهای و هیچ تغییر زمان و مکانی و هیچ حادثهای زورش نمی رسد از من بگیردش! شبیهِ... ها، شبيه گوهر تابناکی در صندوقچهای چندقفله که پنهان کردهباشمش لابهلای رگها و ماهیچههای قلبم! آنقدر درخشان، که میتابی به هر زاویه از قفسهی سینهام، به تمام تنم و به هزارتوی هزار هزار سلول عصبی توی سرم و میتابی از تن و ذهن و دل و دهانم به عالم... و یکی به من میگوید چقدر مهربانی و آن یکی نگاهش مانده روی برق چشمهایم و رفیقم از پشتکارم می گوید و بابا از اینکه چای من خوشطعمتر است و هیچکدامشان هم خبر ندارند که این نور توست، نه من! تویی که برق میزنی تا بیرنگی من به چشم نیاید! تویی که آن قدر قشنگی که... اصلا جز تو کی می توانسته گوش شنوای هفتههفته راز و درددل و پناهِ کوهکوه خستگی و آغوشِ دنیادنیا تنهایی من بشود؟ جز تو کدام رفیقی بعد از هفتصدوهشتادونه بار بدقولی و بیمعرفتی هم باز آدم را بغل میکند و چای به آن خوش عطری دستش میدهد و خستگی از دلش میتکاند که آدم برود باز سروقت اشتباههای جدید و باز برگردد و همین قصه؟ غیر از خودت کی اولین باخبر از همهی اولینها و آخرینهای من و یا علت و یا شنوندهی تکتک خاطرههای من بوده؟ خب هیچکس تصدقت، هيچکس در رفاقت به گرد پای تو هم نمیرسد. نه این که من بی رفیق باشم اما خب تو با همه فرق داری. تو روح و جان و امیدبهزندگی و تواننفسکشیدن منی..
#الله :)
#بینهایت
۶.۷k
۲۰ دی ۱۴۰۱