دوراهی پارت٢۵
#دوراهی #پارت٢۵
بعد از ی خورده مکث برگشت دستش جلوی صورتش بود و داشت گریه میکرد سایه دستشو گزاشت رو دوشش و گفت
×گریه نکن ابجی ...اینم مرد رویاهام
و بعد خندید
دستشو از جلوی صورتش برداشت دستمو ی خوردا اوردم بالا ک گلو بدم ک یهو با چیزی مواجه شدم ک باعث شد دست گل از دستم بیوفته چطور ممکنه مگه میشه ....
عکس کسی تو چشمام افتاد ک باورش سخت بود سارا خواهر سایه همونی بود ک من جوونیمو ب پاش ریختم پس سایه چی یعنی دروغ گفت نمیفهمم
چ اتفاقی افتاده سارا جا خورده بود و عقب رفت نگاهی ب چهره شاد سایه کردم نکنه باز هم سر دوراهی عشق و تنفر راه اشتباهو انتخاب کرده بودم دستام میلرزد رضا اصلا نمیتونست حرف بزنه تپش قلب شدید گرفتم
گفتم
+تو اینجا چی کار میکنی....
سارا حرفی نمیزد دستش رو گزاشت رو میز و یهویی نشست سایه گفت
×چی شده
نگاهی بهش کردم سری تکون دادم و با رضا فرودگاهو ترک کردیم رضا پشت فرمون نشست و منم بی حال نشستم تمام جونم میلرزید باز من تو دوراهی زندگی اشتباه رفتم پس چرا دروغ گفت بهم و گفت ک خواهرشو چند سال ندیده من یکسالم نمیشه ک از سارا جدا شدم چرا فامیلیشم الکی گفت
نکنه همش نقشه بود باز ک بهم نزدیک شه و سارا رو بیاره پیشم اخ چ سوالا مغزمو داره نابود میکنه یعنی چی این کارا
قطره اشک گرمی رو صورت سردم غلتید
حالم خراب بود چرا باز اعتماد های من کار دستم داده بود دلم میخواست داد بکشم و خودمو خالی کنم
ب رضا گفتم ک بریم خارج از شهر اصلا دلم نمیخواست برگردیم خونه و باهاش رو ب رو بشم وقتی از شهر خارج شدیم گفتم ک نگه داره رضا هیچی نگفت
در ماشینو ب زور باز کردم نیرویی تو بدنم نبود پاهام سست شده بود پیاده ک شدم پاهام یهویی باعث شدن ک بیوفتم زمین اول رضا خواست بیاد جلو اما خودشو کشید کنار با گریه داد زدم
+خداااااااا .....چرا با من اینجوری میکنی ....مثلا امتحان میخوای بکنی میخوای منو زجر بدی ......من دیگ طاقت ندارم .....من ن مثل یعقوبت تونستم دوری رو تحمل کنم ن صبر ایوب تو دارم دیگ نمیکشم نمیتونم ....با ابروم بازی شد با احساساتم با منطقم من فقط ی چی ازت میخوام.....مرگمو برسون #کافه_رمان
#عاشقانه #نوشته_عاشقانه
بعد از ی خورده مکث برگشت دستش جلوی صورتش بود و داشت گریه میکرد سایه دستشو گزاشت رو دوشش و گفت
×گریه نکن ابجی ...اینم مرد رویاهام
و بعد خندید
دستشو از جلوی صورتش برداشت دستمو ی خوردا اوردم بالا ک گلو بدم ک یهو با چیزی مواجه شدم ک باعث شد دست گل از دستم بیوفته چطور ممکنه مگه میشه ....
عکس کسی تو چشمام افتاد ک باورش سخت بود سارا خواهر سایه همونی بود ک من جوونیمو ب پاش ریختم پس سایه چی یعنی دروغ گفت نمیفهمم
چ اتفاقی افتاده سارا جا خورده بود و عقب رفت نگاهی ب چهره شاد سایه کردم نکنه باز هم سر دوراهی عشق و تنفر راه اشتباهو انتخاب کرده بودم دستام میلرزد رضا اصلا نمیتونست حرف بزنه تپش قلب شدید گرفتم
گفتم
+تو اینجا چی کار میکنی....
سارا حرفی نمیزد دستش رو گزاشت رو میز و یهویی نشست سایه گفت
×چی شده
نگاهی بهش کردم سری تکون دادم و با رضا فرودگاهو ترک کردیم رضا پشت فرمون نشست و منم بی حال نشستم تمام جونم میلرزید باز من تو دوراهی زندگی اشتباه رفتم پس چرا دروغ گفت بهم و گفت ک خواهرشو چند سال ندیده من یکسالم نمیشه ک از سارا جدا شدم چرا فامیلیشم الکی گفت
نکنه همش نقشه بود باز ک بهم نزدیک شه و سارا رو بیاره پیشم اخ چ سوالا مغزمو داره نابود میکنه یعنی چی این کارا
قطره اشک گرمی رو صورت سردم غلتید
حالم خراب بود چرا باز اعتماد های من کار دستم داده بود دلم میخواست داد بکشم و خودمو خالی کنم
ب رضا گفتم ک بریم خارج از شهر اصلا دلم نمیخواست برگردیم خونه و باهاش رو ب رو بشم وقتی از شهر خارج شدیم گفتم ک نگه داره رضا هیچی نگفت
در ماشینو ب زور باز کردم نیرویی تو بدنم نبود پاهام سست شده بود پیاده ک شدم پاهام یهویی باعث شدن ک بیوفتم زمین اول رضا خواست بیاد جلو اما خودشو کشید کنار با گریه داد زدم
+خداااااااا .....چرا با من اینجوری میکنی ....مثلا امتحان میخوای بکنی میخوای منو زجر بدی ......من دیگ طاقت ندارم .....من ن مثل یعقوبت تونستم دوری رو تحمل کنم ن صبر ایوب تو دارم دیگ نمیکشم نمیتونم ....با ابروم بازی شد با احساساتم با منطقم من فقط ی چی ازت میخوام.....مرگمو برسون #کافه_رمان
#عاشقانه #نوشته_عاشقانه
۱۴.۸k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.