انتقام جو پارت اول
پله های لغزنده خانه کاهگلی هر آن اضطراب فرود افتادن را به پریا می داد. هیچ فردی به فکر تعمیر سرایی متروکه بیرون از شهر نمی افتاد. به قسمتی رسید که شاید در سی سال پیش طبقه دوم خانه ییلاقی بود.
یک اتاق دوازده متری که نیمه سقف چوبی داشت و از پنجرهاش فقط قالبش مانده بود. لامپی خاک خورده از سقف آویزان بود،فانوسی در کنجی، قندانی شکسته، دری نیمه بسته و موریانه خورده و اوجاقی قدیمی تنها لوازم خانه بود.
آخرین پله را طی کرد و پا روی سقف طبقه زیرین گذاشت. چند قدمی راه رفت تا اطمینان پیدا کند تحمل پیرزن هشتاد ساله و پسرکی شش ساله از این پیر از یاد رفت بر میاید. خیالش راحت شد.
به عقب بازگشت و پایین را نگریست. مادر پیرش بر روی صندلی چرخدار نشسته بود و دو حدقه خاکستری از میان کبودی هایی که نگاهش را به سختی نگاه داشته بود او را می نگریست و متعجب بود که چرا بعد از روزی بسیار خوب که با وی و فرزندش گذرانده و شب تن خسته شان در دو طرف مادر جوان به خواب سپرده بودند، حال اذان ظهر نگفته آن ها را بیدار و با چند وسایلی به چنین جای پرتی آورده بود.
اما فرزند برعکس وی از موقعیت کنونی لذت می برد. چرا که گمان می کرد این بیرون آمدنشان در ادامه شهربازی، سینما، گردش، رستوران و دید و بازدید با آشنایان دیروز یک سرگرمی است و منتظر بود تا حصیری پهن شود و تور ماهی گیری خودش را برداشته و از چند سانت آب قناتی که صدایش می آمد، ماهی طلب کند.
مادر پیر نمی توانست انقدر خوش بین باشد مخصوص آنکه مادر جوان تمامی داروهای او را به همراه خود آورده بود. دختر پایین آمد و به سوی ویلچر مادرش روانه شد. بدن سبک مادر در آغوشش جای گرفت. رو به کودک گفت:
- هر چی می تونی با خودت بردار و بالا بیا.
تمام توان کودک برداشتن پتوی خود بود.مادر جوان به بالا رسید و مادر را در گوشه اتاق بر روی زمین تیکه به دیوار گذاشت. نگاه از او می دزدید و از پله ها با احتیاط چندباری بالا و پایین رفت و لوازم را در نزدیکی مادر چیند. کودک پرسید:
- نمیشه نزدیک آب بشینیم؟
نگاه نگران مادر دوباره دختر را نشانه گرفت مگر با قبول این درخواست نگرانی را از او دور سازد، اما مادر جوان بی توجه به سخن کودک آخرین لوازم را کناری گذاشت. حال صاف ایستاد و نگاهی به دو عزیزش کرد سپس به سوی در راه افتاد...
ناگهان گویا پشیمان شده به سمت مادر و فرزندش بازگشت اما در میان راه پاهایش بر زمین قفل شد و چشمانش را بر روی یکدیگر فشرد. کمی بعد از بیرون رفتن دختر صدای تخریبی آمد. مادر که توانایی نداشت آن راه طولانی خودش را بر روی زمین بکشد اما کودک به سوی در دوید.
- مامان چیکار می کنی؟!
یک اتاق دوازده متری که نیمه سقف چوبی داشت و از پنجرهاش فقط قالبش مانده بود. لامپی خاک خورده از سقف آویزان بود،فانوسی در کنجی، قندانی شکسته، دری نیمه بسته و موریانه خورده و اوجاقی قدیمی تنها لوازم خانه بود.
آخرین پله را طی کرد و پا روی سقف طبقه زیرین گذاشت. چند قدمی راه رفت تا اطمینان پیدا کند تحمل پیرزن هشتاد ساله و پسرکی شش ساله از این پیر از یاد رفت بر میاید. خیالش راحت شد.
به عقب بازگشت و پایین را نگریست. مادر پیرش بر روی صندلی چرخدار نشسته بود و دو حدقه خاکستری از میان کبودی هایی که نگاهش را به سختی نگاه داشته بود او را می نگریست و متعجب بود که چرا بعد از روزی بسیار خوب که با وی و فرزندش گذرانده و شب تن خسته شان در دو طرف مادر جوان به خواب سپرده بودند، حال اذان ظهر نگفته آن ها را بیدار و با چند وسایلی به چنین جای پرتی آورده بود.
اما فرزند برعکس وی از موقعیت کنونی لذت می برد. چرا که گمان می کرد این بیرون آمدنشان در ادامه شهربازی، سینما، گردش، رستوران و دید و بازدید با آشنایان دیروز یک سرگرمی است و منتظر بود تا حصیری پهن شود و تور ماهی گیری خودش را برداشته و از چند سانت آب قناتی که صدایش می آمد، ماهی طلب کند.
مادر پیر نمی توانست انقدر خوش بین باشد مخصوص آنکه مادر جوان تمامی داروهای او را به همراه خود آورده بود. دختر پایین آمد و به سوی ویلچر مادرش روانه شد. بدن سبک مادر در آغوشش جای گرفت. رو به کودک گفت:
- هر چی می تونی با خودت بردار و بالا بیا.
تمام توان کودک برداشتن پتوی خود بود.مادر جوان به بالا رسید و مادر را در گوشه اتاق بر روی زمین تیکه به دیوار گذاشت. نگاه از او می دزدید و از پله ها با احتیاط چندباری بالا و پایین رفت و لوازم را در نزدیکی مادر چیند. کودک پرسید:
- نمیشه نزدیک آب بشینیم؟
نگاه نگران مادر دوباره دختر را نشانه گرفت مگر با قبول این درخواست نگرانی را از او دور سازد، اما مادر جوان بی توجه به سخن کودک آخرین لوازم را کناری گذاشت. حال صاف ایستاد و نگاهی به دو عزیزش کرد سپس به سوی در راه افتاد...
ناگهان گویا پشیمان شده به سمت مادر و فرزندش بازگشت اما در میان راه پاهایش بر زمین قفل شد و چشمانش را بر روی یکدیگر فشرد. کمی بعد از بیرون رفتن دختر صدای تخریبی آمد. مادر که توانایی نداشت آن راه طولانی خودش را بر روی زمین بکشد اما کودک به سوی در دوید.
- مامان چیکار می کنی؟!
۳.۷k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.