سال های ابتدایی باور نداشتم رفتنت را
سال های ابتدایی باور نداشتم رفتنت را
و هر روز و شبم را با خیال
تو سپری میکردم،
مادرم نا امید از حال من
دست به دامان تمام امام زاده های شهر شده بود
پنجشنبه ها امام زاده ای نبود که نان و پنیری که نذری مادرم بود در آن پخش نشده باشد
اما هیچ کدامشان افاقه ای برای حال بد آن روز هایم نکرد
سوز اشک هایم ،میسوزاند تمام قلب هارا
سال ها گذشت تا خبری از تو برایم آوردند،خبر از وصالت با دیگری،خبر از مادر شدنت
نمیدانستم از دوباره دیدنت خوشحال شوم یا از مادر شدنت گریان
کول بارم را بستم و راهی شهری که تو در آن بودی شدم
خانه ای بزرگ با آجر های قهوه ای رنگ و درب سفید،یعنی منزلگه عشق دوران جوانی ام
درست در مقابل خانه یتان حجره ای را گرفتم،تا بتوانم حداقل گاهی ببینمت،
حالا دیگر آن جوان قبل نبودم
شکسته تر،پا به سن گذاشته تر
بار اول که دیدمت،همراه پسرت بودی،تغییر کرده بودی ولی چشم هایت هنوز همان چشم های زیبا بود
دانه های برف بر روی زلفانت نشسته بود ولی بمانند جوانی ات هنوز هم دل ربا بودی
هر بار که میدیدمت،باران چشمانمبند نمی آمد و بیاد می آوردم تمام آن روز ها را،همان روز هایی که در سرمای زمستان،جز گرمای آغوشت چیز دیگری را حس نمیکردم.بیاد می آوردم بوسه هایمان را پشت آن درخت همیشگی چنار، بیاد می آوردم نامه هایمان،قربان صدقه رفتن هایمان...
روز هایم میگذشت و تمام دارایی من دیدن تو در همان لحظات کوتاه عبور کردنت از مقابل حجره ام بود
یک روز با همسرت بودی،یک روز با فرزندانت،چندی پیش هم با کودکی که دستت را گرفته بود و با صدای کودکانه اش تو را مادر بزرگ صدا میکرد دیدمت،
زیبا جان،سال ها باتو بودم و سال ها با خیالت زندگی کردم،بی آنکه ببینی مرا،سال ها غذا برای هر دویمان درست کردم و چای برای هر دویمان ریختم،بی آنکه لب بزنی یکبار
زیبا جان حالا که این نامه را میخوانی،بدان که من چند روزی بیشتر مهمان این جهان و هوایی که تو در آن نفس میکشی نیستم
زیبای من همیشه دوست داشتم و خواهم داشت،تمام.
و هر روز و شبم را با خیال
تو سپری میکردم،
مادرم نا امید از حال من
دست به دامان تمام امام زاده های شهر شده بود
پنجشنبه ها امام زاده ای نبود که نان و پنیری که نذری مادرم بود در آن پخش نشده باشد
اما هیچ کدامشان افاقه ای برای حال بد آن روز هایم نکرد
سوز اشک هایم ،میسوزاند تمام قلب هارا
سال ها گذشت تا خبری از تو برایم آوردند،خبر از وصالت با دیگری،خبر از مادر شدنت
نمیدانستم از دوباره دیدنت خوشحال شوم یا از مادر شدنت گریان
کول بارم را بستم و راهی شهری که تو در آن بودی شدم
خانه ای بزرگ با آجر های قهوه ای رنگ و درب سفید،یعنی منزلگه عشق دوران جوانی ام
درست در مقابل خانه یتان حجره ای را گرفتم،تا بتوانم حداقل گاهی ببینمت،
حالا دیگر آن جوان قبل نبودم
شکسته تر،پا به سن گذاشته تر
بار اول که دیدمت،همراه پسرت بودی،تغییر کرده بودی ولی چشم هایت هنوز همان چشم های زیبا بود
دانه های برف بر روی زلفانت نشسته بود ولی بمانند جوانی ات هنوز هم دل ربا بودی
هر بار که میدیدمت،باران چشمانمبند نمی آمد و بیاد می آوردم تمام آن روز ها را،همان روز هایی که در سرمای زمستان،جز گرمای آغوشت چیز دیگری را حس نمیکردم.بیاد می آوردم بوسه هایمان را پشت آن درخت همیشگی چنار، بیاد می آوردم نامه هایمان،قربان صدقه رفتن هایمان...
روز هایم میگذشت و تمام دارایی من دیدن تو در همان لحظات کوتاه عبور کردنت از مقابل حجره ام بود
یک روز با همسرت بودی،یک روز با فرزندانت،چندی پیش هم با کودکی که دستت را گرفته بود و با صدای کودکانه اش تو را مادر بزرگ صدا میکرد دیدمت،
زیبا جان،سال ها باتو بودم و سال ها با خیالت زندگی کردم،بی آنکه ببینی مرا،سال ها غذا برای هر دویمان درست کردم و چای برای هر دویمان ریختم،بی آنکه لب بزنی یکبار
زیبا جان حالا که این نامه را میخوانی،بدان که من چند روزی بیشتر مهمان این جهان و هوایی که تو در آن نفس میکشی نیستم
زیبای من همیشه دوست داشتم و خواهم داشت،تمام.
۲۲.۴k
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.