***قصه ي كوچك***
***قصهي كوچك***
***فرانتس كافكا***
موش گفت:
- افسوس! دنيا روز به روز تنگتر ميشود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطهي افق ديوارهايي سر به آسمان ميكشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك ميشود كه من از هماكنون خودم را در آخرِ خط ميبينم و تلهيي كه بايد در آن افتم، پيشِ چشمم است.
- چارهات در اين است كه جهتات را عوض كني.
گربه در حالي كه او را ميدريد چنين گفت.
***فرانتس كافكا***
موش گفت:
- افسوس! دنيا روز به روز تنگتر ميشود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطهي افق ديوارهايي سر به آسمان ميكشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك ميشود كه من از هماكنون خودم را در آخرِ خط ميبينم و تلهيي كه بايد در آن افتم، پيشِ چشمم است.
- چارهات در اين است كه جهتات را عوض كني.
گربه در حالي كه او را ميدريد چنين گفت.
۵.۵k
۲۳ مرداد ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.