یه پنج دقیقه روی تخت درازکشیدم...
یه پنج دقیقه روی تخت درازکشیدم...
حالم بهترشده بود...یه مقدارآب خوردمو لرزش بدنم قطع شده بود...
پندار_چیشده؟!چرااینشوری شدی...
من+ع.عکس این مرده..این عکسه...
پندار_ببینم..این عوضی رومیشناسی؟!
من+ای.این همون..کسیه که نازنینو کشت...سگ اهلی اون شریکای شوهرخالم...ک.کارشون جابه جاکردن مواد بود...
تو..توازکجا میدونی....
پندار_دارم برای انتقام برای پلیس کارمیکنم...اینم نازپرورده ی اون عوضیاست...
من+انتقام چی؟!
پندار_حقته که بدونی....قاتلای پدرم...وپدرسمیرا...ومادرسمیرا....
من _چی؟!
پندار_این یارو...اسمش نوابه...نواب خبیر...
البته لقبش بین دوستاش تیموره...تیمورخاور...هه...عوضی داره برمیگرده ایران...به طمع چندتا زمین بزرگ و میلیاردی...به خیال خامش اون زمینای خیالی رو که میلیاردین رو باکلاهبرداری ازمن میخره اونم با 15میلیارد پول سود البته زمینا خیالیه...نقشه ی پلیساست....زمینی درکارنیس...سرفرصت گیرش میندازیم...
من+ی..یعنی این یارو...پدرتو پدرومادرسمیراو نازنینو خاله ی منو کشته؟!
پندارباعصبانیت سری تکون داد بیشترازترسیدن عصبی بودم....یعنی ...توی گذشته ام چه چیزایی بوده...هیچ نمیفهمیدم...ربط پدرو مادرسمیرا این وسط چیه...
چرا باید همش نبش قبرکنیمو گذشته هارو به یاد بیاریم...
من_مگه باسمیرایینا نرفتی تاشب بیرون..
پندار+مگه اونا نیستن؟!
من_نمیدونم...
پندار+چرااومدی توی اتاق من؟!
من_م..من...خ.خوب..توکجابودی...
پندار+ازخواب بیدارشدم گفتم برم توی حیاط ویلا قدم بزنم....توواسه چی اومدی...
من_خ..خوب..فکرکردم نیستی...
پندار+پیش خودتم گفتی بهترین موقع برای فضولیه نه؟!
من_نه..اتاقتو مرتب کردم..بعدم این عکسو دیدم...
پندار+حالا چیکارکنیم...این خنگولا رفتن....
من_پندار...
پندار+چیه
من_این دفترچرمی قدیمی...این مال توعه...
پندار+نه مال پدرمه...
من_میشه برام یکم بخونی....
پنداردفترو بازکردو شروع کرد خوندن...
پندار+پسرم...امیدوارم که مرا ببخشی...درزنگی تو...معماهایی نهفته...ازیارت کمک بگیر...حتما کشفش میکنی...عمری خدمت مردم کردمو مجرم هایی دیده ام که خلافشان سنگین بود که تاوانش چیزی جزعمرگرانبهایشان نبود..
تاوان کشف حقیقت سنگین است...
پندار+جالبه ازاینجا به بعدو دیگه شعرو دلنوشته ننوشته..
ادامه داد
پندار+پسرم...هرچه درآینده برایت اتفاق افتاد صبرکن..پشت هردربسته ای...گنجیست بس گرانبها...کافیست باصبرکلیدش را بیابی....
درخت سروی که برای تو در آن خانه کاشتم...حافظ رازهای کوچی است که ازتو دریغ میدارم...
امیدوارم که مرا ببخشی...فرزندم اینهارا برایت مینویسم که درآینده اگرمن نبودم و خواستی حقیقت راببینی ...راهنمایی داشته باشی....
پندار دفترو بستو به روبروش خیره شد...
من_پ..پندار...پدرت میخواسته بهت چیزی بگه...
پندار+چه چیزی...
من_خوب ...یکم فکرکن..سرنخ های منو یادته...توباید مث اون فکرکنی...
توی نوشته هاش خوندی که درخت سروی که برات توی اون خونه کاشتم...فکرکن...پدرت برای تو سروکاشته بود؟!
پندار_اره..اره...توی ..توی یاسوج...یه خونه داشتیم...یاسوج....یعنی که چی...درخت که حرف نمیزنه...
من+خوب عزیزمن...شابد متنی چیزی برات چال کرده..
#رمان#رمانخونه
حالم بهترشده بود...یه مقدارآب خوردمو لرزش بدنم قطع شده بود...
پندار_چیشده؟!چرااینشوری شدی...
من+ع.عکس این مرده..این عکسه...
پندار_ببینم..این عوضی رومیشناسی؟!
من+ای.این همون..کسیه که نازنینو کشت...سگ اهلی اون شریکای شوهرخالم...ک.کارشون جابه جاکردن مواد بود...
تو..توازکجا میدونی....
پندار_دارم برای انتقام برای پلیس کارمیکنم...اینم نازپرورده ی اون عوضیاست...
من+انتقام چی؟!
پندار_حقته که بدونی....قاتلای پدرم...وپدرسمیرا...ومادرسمیرا....
من _چی؟!
پندار_این یارو...اسمش نوابه...نواب خبیر...
البته لقبش بین دوستاش تیموره...تیمورخاور...هه...عوضی داره برمیگرده ایران...به طمع چندتا زمین بزرگ و میلیاردی...به خیال خامش اون زمینای خیالی رو که میلیاردین رو باکلاهبرداری ازمن میخره اونم با 15میلیارد پول سود البته زمینا خیالیه...نقشه ی پلیساست....زمینی درکارنیس...سرفرصت گیرش میندازیم...
من+ی..یعنی این یارو...پدرتو پدرومادرسمیراو نازنینو خاله ی منو کشته؟!
پندارباعصبانیت سری تکون داد بیشترازترسیدن عصبی بودم....یعنی ...توی گذشته ام چه چیزایی بوده...هیچ نمیفهمیدم...ربط پدرو مادرسمیرا این وسط چیه...
چرا باید همش نبش قبرکنیمو گذشته هارو به یاد بیاریم...
من_مگه باسمیرایینا نرفتی تاشب بیرون..
پندار+مگه اونا نیستن؟!
من_نمیدونم...
پندار+چرااومدی توی اتاق من؟!
من_م..من...خ.خوب..توکجابودی...
پندار+ازخواب بیدارشدم گفتم برم توی حیاط ویلا قدم بزنم....توواسه چی اومدی...
من_خ..خوب..فکرکردم نیستی...
پندار+پیش خودتم گفتی بهترین موقع برای فضولیه نه؟!
من_نه..اتاقتو مرتب کردم..بعدم این عکسو دیدم...
پندار+حالا چیکارکنیم...این خنگولا رفتن....
من_پندار...
پندار+چیه
من_این دفترچرمی قدیمی...این مال توعه...
پندار+نه مال پدرمه...
من_میشه برام یکم بخونی....
پنداردفترو بازکردو شروع کرد خوندن...
پندار+پسرم...امیدوارم که مرا ببخشی...درزنگی تو...معماهایی نهفته...ازیارت کمک بگیر...حتما کشفش میکنی...عمری خدمت مردم کردمو مجرم هایی دیده ام که خلافشان سنگین بود که تاوانش چیزی جزعمرگرانبهایشان نبود..
تاوان کشف حقیقت سنگین است...
پندار+جالبه ازاینجا به بعدو دیگه شعرو دلنوشته ننوشته..
ادامه داد
پندار+پسرم...هرچه درآینده برایت اتفاق افتاد صبرکن..پشت هردربسته ای...گنجیست بس گرانبها...کافیست باصبرکلیدش را بیابی....
درخت سروی که برای تو در آن خانه کاشتم...حافظ رازهای کوچی است که ازتو دریغ میدارم...
امیدوارم که مرا ببخشی...فرزندم اینهارا برایت مینویسم که درآینده اگرمن نبودم و خواستی حقیقت راببینی ...راهنمایی داشته باشی....
پندار دفترو بستو به روبروش خیره شد...
من_پ..پندار...پدرت میخواسته بهت چیزی بگه...
پندار+چه چیزی...
من_خوب ...یکم فکرکن..سرنخ های منو یادته...توباید مث اون فکرکنی...
توی نوشته هاش خوندی که درخت سروی که برات توی اون خونه کاشتم...فکرکن...پدرت برای تو سروکاشته بود؟!
پندار_اره..اره...توی ..توی یاسوج...یه خونه داشتیم...یاسوج....یعنی که چی...درخت که حرف نمیزنه...
من+خوب عزیزمن...شابد متنی چیزی برات چال کرده..
#رمان#رمانخونه
۱.۹k
۰۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.