بهار مى آيد و
بهار مى آيد و
با خودش بلاتكليفى مى آورد
از هوايش بگير تا آدمهايش...
قرار گذاشته بوديم يكى از همين روزهاى بهارى بروم سراغش و دستش را بگيرم
از تجريش تا ونك
از ونك تا وليعصر
دو نفره مان را به رخِ آدمهايى بكشيم كه
درگيرِ روزمرگى شان هستند
زنگ زدم
جواب نداد!
يكبار
دو بار
...
ده بار
و فكر و فكر و...
خيالى كه به همه جا سرك ميكشيد
راه افتادم سمتِ منزلشان...
دلتنگش كه ميشدم،
ميرفتم زيرِ پنجره ى اتاقش و
آنقدر علفها را سبز ميكردم تا سر و كله اش پيدا شود!
اما اينبار همه راه هايى كه به يار منتهى ميشد،
مسدود بود نميدانم كجاى كارمان ميلنگيد؟!
نميدانم چطور شد دلش را زدم
انگار حساسيت بود
از همان حساسيت هاى فصلى اى،كه هر بهار سراغ آدم مي آيد،
زده بود به احساسش
"حساسيتِ احساسى"
ولي هر چه بود سالهاست بلاتكليفى ام را بهار به بهار به يادم مى آورد
سالهاست كه بهار"تو" را كم دارد جانا...
و هر روز خيالت را برميدارم و
از تجريش تا ونك
از ونك تا وليعصر
زيرِ لب زمزمه ميكنم:
"خبرَت هست كه بى روىِ تو آرامم نيست؟"
با خودش بلاتكليفى مى آورد
از هوايش بگير تا آدمهايش...
قرار گذاشته بوديم يكى از همين روزهاى بهارى بروم سراغش و دستش را بگيرم
از تجريش تا ونك
از ونك تا وليعصر
دو نفره مان را به رخِ آدمهايى بكشيم كه
درگيرِ روزمرگى شان هستند
زنگ زدم
جواب نداد!
يكبار
دو بار
...
ده بار
و فكر و فكر و...
خيالى كه به همه جا سرك ميكشيد
راه افتادم سمتِ منزلشان...
دلتنگش كه ميشدم،
ميرفتم زيرِ پنجره ى اتاقش و
آنقدر علفها را سبز ميكردم تا سر و كله اش پيدا شود!
اما اينبار همه راه هايى كه به يار منتهى ميشد،
مسدود بود نميدانم كجاى كارمان ميلنگيد؟!
نميدانم چطور شد دلش را زدم
انگار حساسيت بود
از همان حساسيت هاى فصلى اى،كه هر بهار سراغ آدم مي آيد،
زده بود به احساسش
"حساسيتِ احساسى"
ولي هر چه بود سالهاست بلاتكليفى ام را بهار به بهار به يادم مى آورد
سالهاست كه بهار"تو" را كم دارد جانا...
و هر روز خيالت را برميدارم و
از تجريش تا ونك
از ونك تا وليعصر
زيرِ لب زمزمه ميكنم:
"خبرَت هست كه بى روىِ تو آرامم نيست؟"
۳.۷k
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.