فیک//عشق خونین//bleeding heart//
پارت¹¹"♥︎"
صبح از خواب بیدار شدم به صورتم یه آبی زدم
یه هودی سیاه رنگ پوشیدم و کلاشو گذاشتم سرم که فقط چتری هام دیده بشن و قفل اتاق نیولا رو وا کردم و صبحونشو گذاشتم روی میز و کیفمو برداشتم . کارای لازمم کرده بودم پس تا سوییچو برداشتم که کنار چشمم بدون اینکه نگاش کنم فهمیدم یه جسم کوچیک با چشمای قرمز داره نگام میکنه انگاری که منتظر بوده در رو براش وا کنم
+مامان(خیلی اروم)کجا میری؟
^........
بعد کمی مکث گفتم
^برمیگردم
و زود از خونه زدم بیرون
.
.
.
داشتم همینجوری توی خیابونا چرخ میزدم که
دیدم یه دختری روی یه نیمکت نشسته و داره با دوستاش صحبت میکنه....یه زره بهتر نگاش کردم و فهمیدم....آره اون جولیا بود. این یه معجزه بود مگه میشه الان من ببینمش اونم یه هویی؟! ذوق کرده بودم نمیدونستم چی کار کنم برم پیششون نه بابا چرا باید برم الان به من چیز پیز میگن که اصلا یادم نبود وسط خیابون وایستادم و یه ماشین داشت بهم میزد که دیدم توی بغل یکی هستم و اون منو از وسط جاده پرتاب کرد سمت عابر پیاده .
همون لحظه زود کنارش زدم و اون زود تر از من بلند شد و به دوستام نگاه کردم که داشتن نگام میکردن و جولیا با تعجب ...جفکر کنم منو شناخت
یکیشون:چقدر دست و پا چلفتیه!
یکی:حتما رو ما قفلی زده بود
جولیا :چقدر شبیه آنیلاست !؟....
یکی :راست میگه....
. همونجور که نشسته بودم به بالای سرم نگاه کردم اون رادین بود! آره! اما چرا !؟ مثلا دلش برام سوخته بود؟! چرا نجاتم داد؟!
که دیدم دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
٪بیا بریم
به حرفش توجه نکردم و با کمک خودم بلند شدمو هلش دادم و داشتم میرفتم که دستمو گرفت
٪لطفا فقط یه دقیقه
^.......
محکم برگشتمو با صورت عصبانی گفتم
^من با تو حرفی ندارم و به حرف های توهم باور نمیکنم
٪خواهش میکنم
^نه رادین نه میخوام تنهایی توی خودم بپوسم
٪نمیفهمی چی میگم پس
و دستمو محکم تر گرفت باخودش به طرف پارک کنار خیابون برد و روی نیمکت نشوند و ۲ دستمو توی دستاش گرفت و بهم نگاه کرد و گفت
٪من واقعا ازت معذرت میخوام آنیلا خواهش میکنم منو ببخش من تورو دوست دارم آنیلا به خدا میگم .
اون تمام این ماجرا هارو درست کرد اون اومد گفت که من دوست دختر پسرتم و وقتی گفتم از تو خوشم میاد مامانمم منو به چشم یه آدم اشغال دید و گفت نمیدونستم با همه میخوابی و منو به زور با همون دختره هرزه به ازدواج کشوند .
سرمو به طرفش گرفتمو گفتم
^که چی رادین ؟! که چییی(داد) چرا اتفاق هایی که میدونم رو دوباره برام تکرار میکنی ؟!هااا
٪انیلااا(کشیده و داد)
^بس کن رادین اگه از همون اول (تند).......همو........نمیشناختیم این اتفاق ها پیش نمیاومد(اروم و با مکث)
٪انیلا
^چرا اسممو صدا میکنی ها ....هق...من که برات ...یه دختر آشغال بودم... (داد و گریه)
صبح از خواب بیدار شدم به صورتم یه آبی زدم
یه هودی سیاه رنگ پوشیدم و کلاشو گذاشتم سرم که فقط چتری هام دیده بشن و قفل اتاق نیولا رو وا کردم و صبحونشو گذاشتم روی میز و کیفمو برداشتم . کارای لازمم کرده بودم پس تا سوییچو برداشتم که کنار چشمم بدون اینکه نگاش کنم فهمیدم یه جسم کوچیک با چشمای قرمز داره نگام میکنه انگاری که منتظر بوده در رو براش وا کنم
+مامان(خیلی اروم)کجا میری؟
^........
بعد کمی مکث گفتم
^برمیگردم
و زود از خونه زدم بیرون
.
.
.
داشتم همینجوری توی خیابونا چرخ میزدم که
دیدم یه دختری روی یه نیمکت نشسته و داره با دوستاش صحبت میکنه....یه زره بهتر نگاش کردم و فهمیدم....آره اون جولیا بود. این یه معجزه بود مگه میشه الان من ببینمش اونم یه هویی؟! ذوق کرده بودم نمیدونستم چی کار کنم برم پیششون نه بابا چرا باید برم الان به من چیز پیز میگن که اصلا یادم نبود وسط خیابون وایستادم و یه ماشین داشت بهم میزد که دیدم توی بغل یکی هستم و اون منو از وسط جاده پرتاب کرد سمت عابر پیاده .
همون لحظه زود کنارش زدم و اون زود تر از من بلند شد و به دوستام نگاه کردم که داشتن نگام میکردن و جولیا با تعجب ...جفکر کنم منو شناخت
یکیشون:چقدر دست و پا چلفتیه!
یکی:حتما رو ما قفلی زده بود
جولیا :چقدر شبیه آنیلاست !؟....
یکی :راست میگه....
. همونجور که نشسته بودم به بالای سرم نگاه کردم اون رادین بود! آره! اما چرا !؟ مثلا دلش برام سوخته بود؟! چرا نجاتم داد؟!
که دیدم دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
٪بیا بریم
به حرفش توجه نکردم و با کمک خودم بلند شدمو هلش دادم و داشتم میرفتم که دستمو گرفت
٪لطفا فقط یه دقیقه
^.......
محکم برگشتمو با صورت عصبانی گفتم
^من با تو حرفی ندارم و به حرف های توهم باور نمیکنم
٪خواهش میکنم
^نه رادین نه میخوام تنهایی توی خودم بپوسم
٪نمیفهمی چی میگم پس
و دستمو محکم تر گرفت باخودش به طرف پارک کنار خیابون برد و روی نیمکت نشوند و ۲ دستمو توی دستاش گرفت و بهم نگاه کرد و گفت
٪من واقعا ازت معذرت میخوام آنیلا خواهش میکنم منو ببخش من تورو دوست دارم آنیلا به خدا میگم .
اون تمام این ماجرا هارو درست کرد اون اومد گفت که من دوست دختر پسرتم و وقتی گفتم از تو خوشم میاد مامانمم منو به چشم یه آدم اشغال دید و گفت نمیدونستم با همه میخوابی و منو به زور با همون دختره هرزه به ازدواج کشوند .
سرمو به طرفش گرفتمو گفتم
^که چی رادین ؟! که چییی(داد) چرا اتفاق هایی که میدونم رو دوباره برام تکرار میکنی ؟!هااا
٪انیلااا(کشیده و داد)
^بس کن رادین اگه از همون اول (تند).......همو........نمیشناختیم این اتفاق ها پیش نمیاومد(اروم و با مکث)
٪انیلا
^چرا اسممو صدا میکنی ها ....هق...من که برات ...یه دختر آشغال بودم... (داد و گریه)
۲.۴k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.