دنیای دروغین پارت بیست و یکم
_معلوم شد از همون مریضی مرده و مجبور شدن جسدشو همون موقع دفن کنن.همه وسایلشو سوزوندن.من یواشکی رفتم توی درمانگاه و همه تختا رو نگاه کردم.ملافه های یکی از تختا رو داشتن عوض می کردن.به خاطر همین فهمیدم که تحت ربکاست.وقتی کسی اونجا نبود اطراف تختو گشتم تا شاید یه چیزی از وسایلش مونده باشه...توی درز بالشش یه پاکت نامه پیدا کردم.پشتش نوشته بود برای کیارو.بعدا نامه رو توی خوابگاه باز کردم و خوندم.هنوز نگهش داشتم.» دستش را داخل جیب دامنش برد و نامه را بیرون آورد.نامه ای که تمام این مدت مثل یک راهنما کنار خودش نگه داشته بود.کاغذ نامه چروک خورده و گوشه هایش کمی پاره بود ولی نوشته اش هنوز واضح و خوانا بود.دست خط نویسنده کمی لرزیده بود.مثل کسی که با عجله می نویسد.
«سلام دوباره. کیارو اگه داری این نامه رو می خونی ، یعنی من دیگه اونجا نیستم.اول از همه اینو بدون که من خیلی دوستت دارم.تو برام مثل خواهر بودی و من هرگز نمی تونم خواهری مثل تو رو فراموش کنم. همیشه پشتتم و فراموشت نمی کنم.نمی دونم تو هم می تونی منو به خاطر بسپاری یا نه.ولی ازت انتظار دارم حداقل تلاشتو بکنی.نمی تونم زیاد توضیح بدم.ولی من نمردم.من فرار کردم و دیگه به اون پرورشگاه برنمی گردم.متاسفم که مجبور شدم انقدر ناگهانی و تنهایی برم. می خوام ازت یه قولی بگیرم. قول بده وقتی هجده سالت شد بیایی دنبالم و پیدام کنی. مطمئن باش سرنوشت خوبی خواهی داشت.»
کیارو هنوز آن روزها را به خاطر داشت.لحظه هایی که مربی پرورشگاه درباره مرگ ربکا سخنرانی می کرد و او اشک های نریخته اش را پاک می کرد.روزهایی که ساعت ها روی تختش می نشست و باقی بچه ها سکوت و گیجی اش را پای عزاداری اش می گذاشتند.یک سالی را که تماما در فکر نقشه و فرار و پیدا کردن دوستش گذرانده بود.به ربکا قول داده و باید هرطور شده به قولش عمل می کرد.باید آن سرنوشت خوب را می دید.
«سلام دوباره. کیارو اگه داری این نامه رو می خونی ، یعنی من دیگه اونجا نیستم.اول از همه اینو بدون که من خیلی دوستت دارم.تو برام مثل خواهر بودی و من هرگز نمی تونم خواهری مثل تو رو فراموش کنم. همیشه پشتتم و فراموشت نمی کنم.نمی دونم تو هم می تونی منو به خاطر بسپاری یا نه.ولی ازت انتظار دارم حداقل تلاشتو بکنی.نمی تونم زیاد توضیح بدم.ولی من نمردم.من فرار کردم و دیگه به اون پرورشگاه برنمی گردم.متاسفم که مجبور شدم انقدر ناگهانی و تنهایی برم. می خوام ازت یه قولی بگیرم. قول بده وقتی هجده سالت شد بیایی دنبالم و پیدام کنی. مطمئن باش سرنوشت خوبی خواهی داشت.»
کیارو هنوز آن روزها را به خاطر داشت.لحظه هایی که مربی پرورشگاه درباره مرگ ربکا سخنرانی می کرد و او اشک های نریخته اش را پاک می کرد.روزهایی که ساعت ها روی تختش می نشست و باقی بچه ها سکوت و گیجی اش را پای عزاداری اش می گذاشتند.یک سالی را که تماما در فکر نقشه و فرار و پیدا کردن دوستش گذرانده بود.به ربکا قول داده و باید هرطور شده به قولش عمل می کرد.باید آن سرنوشت خوب را می دید.
۳.۲k
۱۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.