بهاره.........
بهاره.........
سمیرا_بهی جون بیا قراربود برام بحرفی!!!!
روی تخت نشستمو گفتم ازکجا بگم...
گفت از بعداز سوختن جناب یار. .
+بردیمش بیمارستان...میدونی اون هیچ وقت چیزی درمورد خانوادش نمیگفت....
_حتما مشکل داشته..
+نه والا فقط میدونم باباش مرده و مادرشم مریض احواله..
_اوهوم...راستی میخواستم چیزی بهت بگم...
+بگو بعد من میگم...
_راستش باشوهرم دعوام شد...شاید باهاش ادامه ندم...نمیدونم چیکارکنم...
+دوستش داری؟
_چه فرقی داره..؟؟
+گفتم دوستش داری؟
_عاشقشم...
+اگرعاشقشی هیچ وقت ترکش نکن...باهاش بساز ولی اصلا ترکش نکن...بهش عشق بورز...باهاش حرفای عاشقونه بزن...اصلا خودت شروع کننده باش...چه اشکالی داره...بالاخره باید برای ابرازعلاقه اینکارو بکنی...بهش احترام بذار...اشکام داشت میریخت...دختر اشتباه منو نکن...نذار تموم شه...خودتو بهش دودستی بچسبون...حداقل اینجوری میدونی نهایت تلاشتو کردی...
_مرسی.ازکمکت...
+آفرین...
_میشه یکم از اون پسره بگی .
+عادت داره احساسات سختو با موسیقی بیان کنه...بعضی اوقات برای تفهیم علاقه اش برام آواز میخوند...منم با صدام همراهیش میکردم...
میدونی هیچ وقت بهش علاقه نداشتم کم کم شد...ولی تابخودم اومد گرفتارش شدم...مبتلاش شدم...میدونی ..حتی یه بارم بهم دست نزد...میگفت روزی که لبای سفید تن منو مشکی تن اون باشه اون روز برای بوسیدنم فدبلندشوخم میکنه...ولی نمیدونستم اون روز ممکنه روز مرگم باشه...
میدونی خیلی خوب منو شناخت...حتی میدونه وقتی آهنگ دارگارو گوش میدم یعنی اونقدرحالم بده که میتونم خودمو بکشم...یعنی خیلی شکستم...خیلی خوب شناخته منو...خیلی...
+چه جالب...
_میدونی...هنوزم منتظرشم این دلم نمیخواد قبول کنه الان اون یار داره...
مبدونی یه بار که مریض شده بود شدید ازبس هول کردم رفتم سوپ درست کردم انواع غذاها...بهس دادم بلکه جون بگیده اونم خودم پز!!!اصلا حواسم نبود که نمیخواستم براش آشپزی کنم و اون نمیدونه که من آشپزی بلدم...باید قیافشو میدیدی...وقتی فهمید دیگه تا چندهفته نرفتیم رستوران...همش جریمه بودم تا آشپزی کنم...وقتی حالش خوب شدو میتونست غذاهارو مزه کنه نمیدونی چقدرازم تعریف میداد...
یه روز مسترتوهم باکیسه های خرید وارد واحد من شد...
_آی خانوم کجایی که آقاتون اومده...
+مرض من که شما رو نمیشناسم...
_حالا که یه غذای توپ واسم پختی بعدم رفتیم دانشگاه میشناسی...یادت که نرفته فیلم بازی کردن جلوی دیگران واجبه...یه مرغی سرخ کن بخوریم...
+توی آشپزخونه داشتم غذارو آماده میکردیم . که اومدو دناخونک زد به سیب زمینیا....
یکی زدم رو دستش که دیگه فضولی نکنه...
_میگما...اینطور که داره پیش میره من تو 4ماه ی اول ازدواجمون اندازه زن 7ماهه چاق میشم که...اوخ که من قولفون اون دستپخت زشتت برم.
+زیاد خودتو لوس نکنا....حال ندارم. .
سمیرا_ازروز اولی که جلوی همه تودانشگاه ادای زنو شوهرا رو درمیوردین بگو...دوس دارم بدونم..
_من+معنی اسمتون چیه...؟؟؟
+توهم...فکر..اندیشه...
_آهان...مسترتوهم...
+بله؟؟
_جلوی بقیه صدات کنم مسترتوهم خوبه...
+باشه..مثلا ما صمیمیم...خخخ
_دقیقا...
هرکی نسبت بین مارو میپرسید مسترتوهم جواب میداد زنو شوهریم ومن هربارسرخ میشدم که هربار درجواب میشنیدیم ازخجالت همسرتون معلومه تازه عروس دومادین...
خلاصه هی اونا تبریک میگفتن هی ما خجالت میکشیدیم....توی محوطه ی دانشگاه یه بارم با یه پسری به اسم میلو دست به یقه شد...
+چرا؟
_چون هیزی میکرد و تااون رفت wcاومد که خودشو بهم قالب کنه که وقتی مستراومد دید باقالی خان داره سگ محل میشه یه افتخارنثار من و یه مشتم نثاراون کرد...ازاون روز کسی به من نزدیک نمیشد...منظورازکسی همون پسرای بده...ازهمون روز حس کردم ازغیرتی شدنش خوشم میاد ولی بعد خودمو گول میزدم که نه بابا طرف مث تو داره فیلم بازی میکنه...یه بارم توی جشن دانشجویی مجبورشدیم برقصیم اونم باهمواونم تانگو...
+واقعا..؟؟؟
_اوهوم...خدامیدونه دوتامون چقدرعرق ریخیتمو خجالت کشیدیم...گناه نبودچون محرم بودیم ولی.. خوب خجالته دیگه...تازه من ازتنفرهی پاشو لگد میکردم اونم مثلا خوشحال ازرقص بامن هی لبخند مصنوعی میزدو ولی تا بناگوش بنفش شده بود ازدرد...چون کفشامم پاشنه بلند بود...
+پس حسابی سرویسش کردی...
_اره...توی قسمت آخر گفتن باید زوجا همو ببوسن...منم که میدونی چه جونوریم...لپشو گازگرفتم..جوری که همه فکرکنن دارم میبوسمش...به جای لباش لپشو گازگرفته بودمو میک میزدم تا کبود شه.. تا بفهمه نباید بامن دربیوفته یه جورایی میشد گفت ازش زهرچشم گرفتم......بماند که بعدها برای پوشوندنش چقدر پودر سفید کننده ام حروم شد.
+خوب الاغ منم بودم فرار میکردم.
دلم یهویی ریخت...دوست داشتم هرچه زود تر ببینمش..راست میگفت..نکنه چون خیلی اذیتش کردم رفته...
بالاخره اینکا
سمیرا_بهی جون بیا قراربود برام بحرفی!!!!
روی تخت نشستمو گفتم ازکجا بگم...
گفت از بعداز سوختن جناب یار. .
+بردیمش بیمارستان...میدونی اون هیچ وقت چیزی درمورد خانوادش نمیگفت....
_حتما مشکل داشته..
+نه والا فقط میدونم باباش مرده و مادرشم مریض احواله..
_اوهوم...راستی میخواستم چیزی بهت بگم...
+بگو بعد من میگم...
_راستش باشوهرم دعوام شد...شاید باهاش ادامه ندم...نمیدونم چیکارکنم...
+دوستش داری؟
_چه فرقی داره..؟؟
+گفتم دوستش داری؟
_عاشقشم...
+اگرعاشقشی هیچ وقت ترکش نکن...باهاش بساز ولی اصلا ترکش نکن...بهش عشق بورز...باهاش حرفای عاشقونه بزن...اصلا خودت شروع کننده باش...چه اشکالی داره...بالاخره باید برای ابرازعلاقه اینکارو بکنی...بهش احترام بذار...اشکام داشت میریخت...دختر اشتباه منو نکن...نذار تموم شه...خودتو بهش دودستی بچسبون...حداقل اینجوری میدونی نهایت تلاشتو کردی...
_مرسی.ازکمکت...
+آفرین...
_میشه یکم از اون پسره بگی .
+عادت داره احساسات سختو با موسیقی بیان کنه...بعضی اوقات برای تفهیم علاقه اش برام آواز میخوند...منم با صدام همراهیش میکردم...
میدونی هیچ وقت بهش علاقه نداشتم کم کم شد...ولی تابخودم اومد گرفتارش شدم...مبتلاش شدم...میدونی ..حتی یه بارم بهم دست نزد...میگفت روزی که لبای سفید تن منو مشکی تن اون باشه اون روز برای بوسیدنم فدبلندشوخم میکنه...ولی نمیدونستم اون روز ممکنه روز مرگم باشه...
میدونی خیلی خوب منو شناخت...حتی میدونه وقتی آهنگ دارگارو گوش میدم یعنی اونقدرحالم بده که میتونم خودمو بکشم...یعنی خیلی شکستم...خیلی خوب شناخته منو...خیلی...
+چه جالب...
_میدونی...هنوزم منتظرشم این دلم نمیخواد قبول کنه الان اون یار داره...
مبدونی یه بار که مریض شده بود شدید ازبس هول کردم رفتم سوپ درست کردم انواع غذاها...بهس دادم بلکه جون بگیده اونم خودم پز!!!اصلا حواسم نبود که نمیخواستم براش آشپزی کنم و اون نمیدونه که من آشپزی بلدم...باید قیافشو میدیدی...وقتی فهمید دیگه تا چندهفته نرفتیم رستوران...همش جریمه بودم تا آشپزی کنم...وقتی حالش خوب شدو میتونست غذاهارو مزه کنه نمیدونی چقدرازم تعریف میداد...
یه روز مسترتوهم باکیسه های خرید وارد واحد من شد...
_آی خانوم کجایی که آقاتون اومده...
+مرض من که شما رو نمیشناسم...
_حالا که یه غذای توپ واسم پختی بعدم رفتیم دانشگاه میشناسی...یادت که نرفته فیلم بازی کردن جلوی دیگران واجبه...یه مرغی سرخ کن بخوریم...
+توی آشپزخونه داشتم غذارو آماده میکردیم . که اومدو دناخونک زد به سیب زمینیا....
یکی زدم رو دستش که دیگه فضولی نکنه...
_میگما...اینطور که داره پیش میره من تو 4ماه ی اول ازدواجمون اندازه زن 7ماهه چاق میشم که...اوخ که من قولفون اون دستپخت زشتت برم.
+زیاد خودتو لوس نکنا....حال ندارم. .
سمیرا_ازروز اولی که جلوی همه تودانشگاه ادای زنو شوهرا رو درمیوردین بگو...دوس دارم بدونم..
_من+معنی اسمتون چیه...؟؟؟
+توهم...فکر..اندیشه...
_آهان...مسترتوهم...
+بله؟؟
_جلوی بقیه صدات کنم مسترتوهم خوبه...
+باشه..مثلا ما صمیمیم...خخخ
_دقیقا...
هرکی نسبت بین مارو میپرسید مسترتوهم جواب میداد زنو شوهریم ومن هربارسرخ میشدم که هربار درجواب میشنیدیم ازخجالت همسرتون معلومه تازه عروس دومادین...
خلاصه هی اونا تبریک میگفتن هی ما خجالت میکشیدیم....توی محوطه ی دانشگاه یه بارم با یه پسری به اسم میلو دست به یقه شد...
+چرا؟
_چون هیزی میکرد و تااون رفت wcاومد که خودشو بهم قالب کنه که وقتی مستراومد دید باقالی خان داره سگ محل میشه یه افتخارنثار من و یه مشتم نثاراون کرد...ازاون روز کسی به من نزدیک نمیشد...منظورازکسی همون پسرای بده...ازهمون روز حس کردم ازغیرتی شدنش خوشم میاد ولی بعد خودمو گول میزدم که نه بابا طرف مث تو داره فیلم بازی میکنه...یه بارم توی جشن دانشجویی مجبورشدیم برقصیم اونم باهمواونم تانگو...
+واقعا..؟؟؟
_اوهوم...خدامیدونه دوتامون چقدرعرق ریخیتمو خجالت کشیدیم...گناه نبودچون محرم بودیم ولی.. خوب خجالته دیگه...تازه من ازتنفرهی پاشو لگد میکردم اونم مثلا خوشحال ازرقص بامن هی لبخند مصنوعی میزدو ولی تا بناگوش بنفش شده بود ازدرد...چون کفشامم پاشنه بلند بود...
+پس حسابی سرویسش کردی...
_اره...توی قسمت آخر گفتن باید زوجا همو ببوسن...منم که میدونی چه جونوریم...لپشو گازگرفتم..جوری که همه فکرکنن دارم میبوسمش...به جای لباش لپشو گازگرفته بودمو میک میزدم تا کبود شه.. تا بفهمه نباید بامن دربیوفته یه جورایی میشد گفت ازش زهرچشم گرفتم......بماند که بعدها برای پوشوندنش چقدر پودر سفید کننده ام حروم شد.
+خوب الاغ منم بودم فرار میکردم.
دلم یهویی ریخت...دوست داشتم هرچه زود تر ببینمش..راست میگفت..نکنه چون خیلی اذیتش کردم رفته...
بالاخره اینکا
۱۶.۷k
۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.