اینقدر هیس هیس نکنید . بزارید زندگی کنیم بزارید جوانی کنیم
مادر بزرگ با چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: "انقد دلم می خواست عاشقی کنم" ولی نشد. دلم پَر می کشید که حاجی بگه "دوستت دارم" و نگفت ... گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بِشکن می زدم.
آی می چسبید. به چشم های تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم. گفتم: "مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی
گفت:"حالا که دستام دیگه جون ندارن؟" انگشت های خشک شده اش رو به هم فشارداد ولی دیگر صدایی نداشتن!
خنده ی تلخی کرد و گفت:
" این قدر به هم هیس نگین!
بذار بچه ها حرف بزنن
بذار کودکی کنن .
بذار جوونی کنن .
بذار زندگی کنن "
#بینظیر
آی می چسبید. به چشم های تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم. گفتم: "مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی
گفت:"حالا که دستام دیگه جون ندارن؟" انگشت های خشک شده اش رو به هم فشارداد ولی دیگر صدایی نداشتن!
خنده ی تلخی کرد و گفت:
" این قدر به هم هیس نگین!
بذار بچه ها حرف بزنن
بذار کودکی کنن .
بذار جوونی کنن .
بذار زندگی کنن "
#بینظیر
۳.۸k
۲۷ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.