گمنامی
گمنامی
قبل از اذان صبح برگشــت. پیکر شــهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهرهاش موج میزد.
صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکرشــهید حرکت کردیم. ابراهیم
خسته بود و خوشحال.
میگفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازیدراز عملیات داشتیم. فقط همین شــهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد.
میخواستیم چند روزی تهران بمانیم، اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم.
٭٭٭
با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مســجد ایســتادیم. بعد از اتمام نماز بود.
مشغول صحبت و خنده بودیم.
پیرمردی جلو آمد. او را میشناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد.
همه ســاکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه مینمود. انگار میخواســت چیزی بگوید، اما!
لحظاتی بعد ســکوتش را شکســت و گفت: آقا ابراهیــم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشــه خندان ابراهیم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشــمانش خیس از اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشــب پســرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی کــه ما گمنام و بینشــان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س)به ما سر میزد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست!
پسرم گفت: "شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!"
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشــت اشــک از گوشــه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. میتوانســتم فکرش را بخوانم. گمشــدهاش را پیدا کرده بود. "گمنامی!"
٭٭٭
بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شــهدا بسیار تغییر کرد. میگفت:
دیگر شــک ندارم، شــهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا(ص) و امیرالمؤمنین(ع)کم ندارند.
مقام آنها پیش خدا خیلی بالاست.
بارها شنیدم که میگفت: اگر کسی آرزو داشته که همراه امام حسین(ع)درکربلا باشد، وقت امتحان فرا رسیده.
ابراهیم مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت و کمال انسانی است.
برای همین هر جا میرفت از شهدا میگفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعریــف میکرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغییر میکرد و معنویتر میشد. دو ســه ساعت اول شب را میخوابید و بعد در همان مقر اندرزگو معمولاً
بیرون میرفت!
موقع اذان برمیگشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا میزد. با خودم گفتم:
ابراهیم مدتی است که شبها اینجا نمیماند!؟
یک شــب به دنبال ابراهیم رفتم. دیدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت.
فردا از پیرمردی که داخل آشپزخانه کار میکرد پُرس وجوکردم. فهمیدم که بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند. ابراهیم برای همین به آنجا میرفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب میخواند همه میفهمند.
این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی(ع) به نوف بکالی میانداخت که فرمودند: "شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند."
کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۱۹ الی۱۲۱
#سلام_بر_ابراهیم #شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_گمنام
قبل از اذان صبح برگشــت. پیکر شــهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهرهاش موج میزد.
صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکرشــهید حرکت کردیم. ابراهیم
خسته بود و خوشحال.
میگفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازیدراز عملیات داشتیم. فقط همین شــهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد.
میخواستیم چند روزی تهران بمانیم، اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم.
٭٭٭
با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مســجد ایســتادیم. بعد از اتمام نماز بود.
مشغول صحبت و خنده بودیم.
پیرمردی جلو آمد. او را میشناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد.
همه ســاکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه مینمود. انگار میخواســت چیزی بگوید، اما!
لحظاتی بعد ســکوتش را شکســت و گفت: آقا ابراهیــم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشــه خندان ابراهیم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشــمانش خیس از اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشــب پســرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی کــه ما گمنام و بینشــان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س)به ما سر میزد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست!
پسرم گفت: "شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!"
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشــت اشــک از گوشــه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. میتوانســتم فکرش را بخوانم. گمشــدهاش را پیدا کرده بود. "گمنامی!"
٭٭٭
بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شــهدا بسیار تغییر کرد. میگفت:
دیگر شــک ندارم، شــهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا(ص) و امیرالمؤمنین(ع)کم ندارند.
مقام آنها پیش خدا خیلی بالاست.
بارها شنیدم که میگفت: اگر کسی آرزو داشته که همراه امام حسین(ع)درکربلا باشد، وقت امتحان فرا رسیده.
ابراهیم مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت و کمال انسانی است.
برای همین هر جا میرفت از شهدا میگفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعریــف میکرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغییر میکرد و معنویتر میشد. دو ســه ساعت اول شب را میخوابید و بعد در همان مقر اندرزگو معمولاً
بیرون میرفت!
موقع اذان برمیگشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا میزد. با خودم گفتم:
ابراهیم مدتی است که شبها اینجا نمیماند!؟
یک شــب به دنبال ابراهیم رفتم. دیدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت.
فردا از پیرمردی که داخل آشپزخانه کار میکرد پُرس وجوکردم. فهمیدم که بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند. ابراهیم برای همین به آنجا میرفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب میخواند همه میفهمند.
این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی(ع) به نوف بکالی میانداخت که فرمودند: "شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند."
کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۱۹ الی۱۲۱
#سلام_بر_ابراهیم #شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_گمنام
۳.۴k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.